تصویر «نیکول کیدمن» در کنار «هیو گرنت» شاید جذابترین تصویر از دو چهرهی میانسال در سریالهای تلویزیونی در یک دههی اخیر باشد. تصویری که احتمالا دلیل بسیاری از بینندگان سریال The Undoing برای آغاز تماشای این سریال بوده است. سریال The Undoing محصول شبکه اچبیاُ در شش قسمت، به همهی مخاطبان خود میآموزد که زندگی مشترک این زوج جذاب، چقدر از نزدیک زشت است. در ادامه با هم نگاهی خواهیم انداخت به سریال The Undoing که اخیرا پخش آن تمام شده است.
آنچه در ادامه میخوانید بخشهای مهمی از داستان سریال The Undoing را لوث میکند.
برای بسیاری از تماشاگران سینما و تلویزیون، پیشداوری امری مجاز است. تا آنجا که شاید باور عمومی این باشد که هرچه مخاطب بتواند پیشداوری موفقتری از داستان یک اثر سینمایی یا تلویزیونی داشته باشد مخاطب باهوشتری است. معمولا اگر بتوانید در ابتدای تماشای یک فیلم یا سریال پایان آن را حدس بزنید احساس میکنید خبره هستید. این طور نیست؟ دلایل شکلگیری و تبدیل شدن این پدیده به امری مجاز و گاهی بدیهی، بسیار هستند. اما مهمترین آنها را میتوان در قواعد تکرارشونده و کلیشههای سینمای کلاسیک و مدرن هالیوود دانست. آثار تلویزیونی نیز بی قید و بندتر و عریانتر به ساخت و پیروی از این کلیشهها دامن زدهاند. از دههی شصت در تلویزیون آمریکا، اغلب آثار پیرو پیشفرضها بودهاند.
شاید از سال 2000 به بعد این روند کمکم تغییر کرده باشد، و باید گواهی داد که هر گاه کوچکترین عدم پیروی از قاعدهها و ساختارشکنی رخ داده نیز اثر، آنچنان که باید دیده نشده و حتا شکست خورده است. همین الگوها در ذهن مخاطب تثبیت شدهاند. فیلمسازان امروزی تلاش میکنند تا جای ممکن پیرو این قواعد باشند، اما چالش تغییر را هم به جان میخرند. اگرچه امروز هم فیلمها و سریالهای زیادی با استفاده از کلیشهها و قواعد مسیر موفقیت را طی میکنند، آن دسته از آثار که بتوانند، یا حداقل تلاشی برای بیرون زدن از چارچوبها یا شکستن پیشفرضها بکنند ارزشمندتر هستند.
سریال The Undoing اما پا را فراتر گذاشته و با تکیه بر قواعد تثبیت شدهی درام جنایی برای تغییر پیشفرضها تلاش میکند.
این سریال نه تنها در این راه موفق است، که میتواند پیشداوریهای مخاطب را نیز به چالش بکشد. در پایان، انتظارات شکل گرفته از داستان در بیننده برآورده نمیشود، و در عوض اتفاقی ارزشمندتر میافتد. در حقیقت سریال در هر شش قسمت خود تلاش میکند بیننده خود را با بخشی از واقعیت درگیر کند. حقیقت اما تا پایان و تا سکانس نهایی فیلم پوشیده است. همهی ذهنهای درگیر داستان، از شخصیتهای سریال تا بینندگان درباره قاتل حدس میزنند. و اما آیا هیچ کس واقعا میداند در شب حادثه چه رخ داده است؟
The Undoing سریال جزئیات زندگی آدمهای قصهاش نیست. این سریال پس از یک معرفی کوتاه از شخصیتهای اصلی و سبک زندگیشان، از آنها فاصله میگیرد. تمرکز داستان بعد از این روی شخصیتِ جدیدی است که ناگهان خبر به قتل رسیدنش منتشر میشود و شوک همه را فرا میگیرد. ترتیب اتفاقات، نه تنها تعلیق و گرفتگی درام ماجرا را افزایش میدهد، بلکه تا حد زیادی تعیین کننده ژانر سریال هم هست. اینجاست که بار دیگر به اهمیت فرم و آشنایی با آن پی میبریم. زوجِ محبوب و جذاب قصه دکتر «جاناتان فریزر» و دکتر «گریس فریزر» از هم جدا میشوند. ناگهان تنها نیکول کیدمن است که در قاب جذاب کیدمن-گرنت باقی میماند.
ما لحظات نفسگیری را همراه با گریس سپری میکنیم و همهی احتمالات ممکن را از نظر میگذرانیم. بعد، در میان التهاب گم شدن جاناتان و پیشفرضهایی مثل خیانتکار بودن او، خبرِ به قتل رسیدن «الِنا» را میشنویم.
اتفاقات با این ترتیبی که روایت میشوند ما را وارد یک عرصه جدید از حدسها و خیالپردازیها میکنند. ماجرای این دو شخصیت هنوز به هم گره نخورده است که گریس با حقایق تازهای دربارهی زندگی زناشویی خود با جاناتان مواجه میشود. حقایقی که او را بیش از پیش از همسرش دلسرد میکنند. و البته نیاز او و بیننده به پاسخهای جاناتان را افزایش میدهند. آیا او به همسرش خیانت کرده است؟ چه دروغهایی در این مدت به او گفته و سعی دارد چه چیزی را پنهان کند؟ آیا جاناتان درگیر یک بیاخلاقی است یا چیزی بیشتر؟ سوالات یکی پس از دیگری به ذهن بیننده هجوم میآورند. چه پاسخی میتواند ایمان گریس و اطمینان تماشاگر به دکتر جاناتان فریزر را بازگرداند؟ آیا اصلا چنین چیزی ممکن است؟
ذهنها همه درگیر پیشداوری درباره این شخصیت هستند. دوربین، در لحظاتی از زمان و مکانِ حاضر جدا میشود و تک صحنههای کوتاهی از گذشته را به تصویر میکشد. از جاناتان فریزر، پزشک و جراح بیماریهای خاص کودکان. از رابطهای که او با بیمارانش دارد. از لبخندی که در برابر دیدگان ناامید کودکان بیمار بر لب دارد. و این تصاویر برای رسیدن به پاسخ سوالات ما کمکی به هیچ کس نمیکنند. خبر قتل النا با این تصاویر در میآمیزد. ایدههای جنایی به ذهن بیننده تزریق میشوند. تنها گریس است که تمام قد گناهکار بودن همسرش را کتمان میکند.
او ابدا باور ندارد که کسی مثل جاناتان، با آن همه مهر و محبت، با آن روحیهی درمانگر، توانسته باشد جان یک نفر را بگیرد. و در ادامه، بیننده در این باور با گریس همراه میشود، تا جایی که به خودِ او شک میکند، اما به جاناتان نه!
سریال با ریتم نسبتا کندی پیش میرود و کارگردان تلاش میکند با پرداختن به همهی فرضیههای موجود، احتمال گناهکار بودن جاناتان را به حداقل برساند. همه چیز تا جای ممکن طبق نقشه پیش میرود تا سریال بتواند در لحظات پایانی برگ برنده خود را رو کند. اما این سوال همواره مطرح است که اگر گریس قاتل واقعی بود و میتوانست با گناهکار جلوه دادن همسر خود، به یک آدمکش جانی تمام عیار و باهوش تبدیل شود، بهتر نبود؟ آیا سریال در این صورت به اثر جنایی بهتری تبدیل نمیشد؟ این سوال اهمیت خاص خود را دارد، اما با هدفی که داستان دنبال میکند اساسا در تناقض است. آنچه در پایان رخ میدهد، فروپاشی تمام باورهای استوار انسان به پیشفرضها است.
اینکه یک پزشک موفق و خوش قلب کودکان ممکن نیست دست به چنین جنایتی زده باشد. اینکه یک انسان متمدن متعلق به طبقهی ثروتمند جامعهای مترقی ممکن نیست این چنین خشونتی از خود بروز داده باشد. اینکه یک پدر دلسوز و یک همسر گرم و مهربان، ممکن نیست پس از مدتها خیانت به همسر و فرزندش و در حالی که از زن دیگری یک بچه دارد، آن زن را به وحشیانهترین شکل ممکن به قتل رسانده باشد. اینکه یک انسان عاشقپیشه ممکن نیست معشوقهی خود را اینگونه ظالمانه نابود کرده باشد. تصویرِ نگاه ملتمسانهی النا لحظاتی پیش از اصابت اولین ضربه، و همین.
سریال به جای تبدیل شدن به یک درام دادگاهی، یک اثر نفسگیر جنایی باقی میماند. معماهای جدید و پاسخهای احتمالی جدید مدام تب و تاب داستان را افزایش میدهند. فرضیههایی که در هر قسمت به آرامی به داستان تزریق میشوند، آتش پیشداوریها را شعلهورتر میکنند.
آیا گریس آن شب النا را به قتل رسانده و از صحنه گریخته است؟ تصویرِ او در دوربینهای خیابان ثبت شده، و او انگیزه کافی برای این کار را هم داشته است. این فرضیه در داستان رد میشود اما در ذهن بیننده به قوت خود باقی میماند. در واقع هیچ وقت روایت سریال به ما نمیگوید که گریس از خیانت همسر خود خبر داشته، پس او از این اتهام مبری است. کارگردان چیزی را از بیننده پنهان نمیکند. پیشفرضهای ذهن بیننده اما این را محتمل نشان میدهند. بنابراین در عین حال که امکان ندارد گریس گناهکار باشد، این فرضیه در ذهن بیننده باقی میماند و در ساعت پایانی، تقویت هم میشود.
اگر قرار است جاناتان قاتل النا باشد، چه؟ آن وقت همهی ساختههای ذهنی بینندگان فرو میریزند. باورها شکسته میشوند و ایمان از دست میرود. همچون ایمان گریس به همسرش و ایمان «هنری» به پدرش. اتفاقی که تبعات سنگینی دارد و نه تنها برای گریس و هنری در ادامه زندگیشان، که برای تماشاگری که تا این لحظه این دروغ را باور کرده است. در گرگ و میش صبح، وقتی جاناتان به خانهی ویلایی میآید و قسم میخورد که کسی را نکشته است. «من آن کار را نکردم، من آن کار را نکردم» و گریس باور میکند و بیننده هم. هیچ شاهدی برای اینکه جاناتان دروغ میگوید در قصه وجود ندارد. هیچ دلیلی نیست که ما حرف او را باور نکنیم. همانطور که گریس حق دارد در همان حالِ وحشتزدهاش، به او اعتماد کند.
سریال با اینکه آرام پیش میرود، فرصت چندانی برای تحلیل رفتارهای شخصیتها به مخاطب نمیدهد. چالشی که برای باور انسانها به یکدیگر و به ضوابط اجتماعی آنها که همیشه رعایت میشده است در کار است و بس. در پایان قرار است همهی این باورها فرو بریزند.
وقتی جاناتان در خیابانگردی دیوانهوارش با هنری بالاخره اعتراف میکند. وقتی هنری همچنان که در شوک حقیقتی است که تمام مدت -و به ویژه از زمانی که آلت قتاله را پیدا و سپس مخفی کرده- در حال فرار از آن بوده، سر بر نمیگرداند و پدرش را برای آخرین بار نمیبیند. وقتی بالاخره ما تمام ماجرا را میبینیم که نشان میدهد چرا و چگونه جاناتان النا را به قتل رسانده و تسلیم چشمان ملامتگر او نشده است.
احتمالا تنها پیشفرضهایی که سریال بر هم نمیزند، هنرپیشگی نیکول کیدمن و هیو گرنت است.
گرنت ابدا آن بازیگر نقشهای کمدی رمانتیک جوانی خود نیست و ما این را با نقش آفرینیهای متفاوت او در سالهای پس از 2015 میدانیم. گرنت، به ویژه در سریالهایی که اخیرا بازی کرده، بیش از همیشه توانایی خود در بازیگری را به تصویر کشیده است. در این سریال، او به خوبی موفق میشود چهرهای باورپذیر از یک شخصیتِ لغزنده را به تصویر بکشد. تصویری که با تمام جزئیات خود، نشان میدهد که یک انسان، در هر جایگاه و مقام و منزلتی باشد، یک انسان است. میتواند خیانت کند، میتواند دروغ بگوید، و میتواند آدم بکشد. حتا زمانی که زن و فرزندش را بیاندازه دوست دارد. حتا زمانی که عاشق است. حتا زمانی که کاملا احساس خوشبختی میکند.
کیدمن نیز در تلاش برای جدا شدن از نقشهای اخیرش در تلویزیون موفق بوده و تصویری جدید از خود به جای میگذارد. اگرچه شادابی جوانی از چهرهی نیکول کیدمن رخت بسته، او در نقش آفرینی خود در سریال The Undoing بهتر از فیلمهای سینمایی چند سال اخیرش بازی میکند. او موفق میشود بدون توسل به درنوردیدن ماکسیممهای احساسی، بار روانی حاکم بر تصمیمات گریس را به بیننده منتقل کند. در این مرحله از کارنامهی نیکول کیدمن، باید به چنین دستآوردی آن هم در چنین نقش دشواری آفرین گفت.
بازی نیکول کیدمن به ویژه از آن جهت درخشان و لایق ستایش است که در کنار فوران تواناییهای هیو گرنت رخ داده و کم نیاورده است.
سریال The Undoing یکی از آثار برجستهی ادبیات درام جنایی را به یکی از عجیبترین آثار تلویزیون در سالهای اخیر تبدیل کرده است. حسی که بیننده بعد از تماشای پایانبندی این سریال دارد، بی شباهت به حسی که شخصیتهای سریال به ویژه گریس فریزر و پسرش هنری داشتند نیست. با وجود ایرادات واضح و در پی پرهیز کارگردان از انتقال پیامهای مبهم و گمراهکننده، بیننده این سریال تا پایان به حدس زدن ادامه میدهد. در نهایت، همهی ما میفهمیم که چگونه فریب خورده و چه دروغی را باور کردهایم.
از اینجا به بعد چیزی قابل تغییر نیست، هست؟ بسیاری از اشتباهات را میتوان جبران کرد. اما برخی از آنها را نه. بسیاری از غلطها را میتوان تصحیح کرد. انجام شدههای بسیاری را میتوان به عقب برگرداند. اما برخی از آنها، حاصل عمر آدمی را بر باد میدهند. برخی اشتباهات، انجام شدههای یک زندگی را به عقب برمیگردانند.