فرض کنید شما به درجهای از آگاهی برسید که هرگونه رابطهای از جهان برای شما میسر باشد. بتوانید تمام صحت و سقم پدیدههای اطرافتان را بدون تأخیر دریابید. بتوانید هر آنچه که در شما بهعنوان باور، عقیده، تعصب و پیروی کورکورانه است را از حقیقت و درستی تمییز دهید. از طرفی قدرت انجام هر نوع عملی سوای قضاوت دیگران را داشته باشید. در آن صورت آیا لحظهلحظه وضعیت شما عیناً تعریف اخلاق نیست؟ طبیعتاً در قسمت هفتم فصل دوم سریال WestWorld ما با همین مسئله روبرو هستیم. دلورس با دانایی و توانایی فوقالعاده و دانستن پیشینه و پسینهی داستان از خود نهایت شقاوت و بیرحمی را نشان میدهد. اما آیا در صورت انجام ندادن این بیرحمی خود درگیر همین اتفاق نمیشود؟ آیا کسان دیگری در پارک او را زنده خواهند گذاشت؟ در ادامه با نقد قسمت هفتم فصل دوم سریال Westworld با گیمنیوز همراه باشید.
این نقد و بررسی بخشهای مهمی از داستان را لوث میکند. برای جلوگیری از فاش شدن داستان، پیش از خواندن نقد سریال را تماشا کنید.
برای رفع این نقص اساساً نباید دلورس را مورد نقد اخلاقی قرار داد. افعال خداگونه ی دلورس به نحوی است که خود با خود اخلاق را تعریف میکند. چرا که در پارک کسی اندازهی او چیزی نمیداند و کسی اندازهی او توانایی ندارد. سویهی دیگر ماجرا اینجاست که با همهی این احوالات او بهسان مبارزی انقلابی سعی در آنچه بهزعم خود رهایی است دارد. او به درکی رسیده است که حتی انسانهای ساکن پارک نیز از آن عاجزند. ابتدا این انسانها بودند که دلورس را خلق کردند و حال سعی دارند خود شبیه او شوند. اتفاقی که از نظر تاریخی بیسابقه نیست. از نظر بسیاری از تاریخنگاران اقوام بشری خدایگان را برای پاسخگویی به نیازهای خود خلق کردند و در عصر حاضر هرکسی حاضر است هر قیمتی بپردازد تا توانایی خدا را بر روی زمین صاحب شود. حتی اگر این قیمت کشتن خود خدا باشد. بنابراین برعکس لایهی بیرونی سریال که دلورس را فردی بسیار بیرحم و بیمنطق نشان میدهد اما اعمال او به طرز غریبی آشناست. گویی او برای توضیح رفتارهای خود تنها به خود ارجاع میدهد و کسانی که او را کورکورانه اطاعت میکنند به آزادی خود به دست او ایمان دارند. این موقعیت دلورس بهعنوان خدای جسمانی پارک و رابرت بهعنوان ذهن همیشه فعال و مدافع میزبانان پارک به میزبانان قدرتی ورای آنچه که تصور میشد داده است. تا زمانی که این اتحاد برقرار است شاهد آن خواهیم بود که همهچیز در ید قدرت آنان جابهجا شود. حتی در قسمت هفتم فصل دوم سریال WestWorld این پیشفرض مخاطب که برنارد دلورس را خلق کرده است از بیخ و بنیان دگرگون میشود تا به نوعی کنایهای به این موضوع باشد که انسان خالق خدای خویش است.

برخورد شخصیتها در قسمت هفتم فصل دوم سریال WestWorld، به نوعی برخورد ارادهی آنها نیز هست. شخصیتها همچون موجهایی با اختلاف فاز که در یک نقطه با یکدیگر همافزایی یا ویرانگری را در پی دارند میمانند و دوباره همچون ذراتی هر یک دنبالهی راهی را میگیرد که الزاماً بر راه قبلی منطبق نمیشود. در لحظهی نبرد نویسنده توانسته است تعداد زیادی از شخصیتهای درجهدو را به همراه پیتر ابرناثی حذف کند و از طرفی توانسته است داستان جدیدی از دل یک نقطهی بحرانی بیرون بکشد. همچنین با رأفت تمام توانست میو را که خود قصهای جدا در پارک داشت با شارلوت هیل و برنارد همگام سازد. طبیعتاً تبدیل کردن چندین گروه با منافع متنافر و گاه متضاد به دو گروه به نویسنده قدرت خیالپردازی و داستانسرایی جدیدی میدهد که با اضافه شدن دوبارهی رابرت فورد بهعنوان فرد غایب همیشه حاضر در پارک، توانایی نویسنده برای نجات شخصیتها یا حذف آنان چندین برابر میشود. از طرفی ویلیام که اکنون زخمی در بیابانهای پارک رها شده است میتواند بهعنوان قصهای فرعی اما سرنوشتساز از نو به داستان اضافه شود. همچنین دختر او را نیز نباید از خاطر برد که اگر بنا به حذف شدن وی باشد او با تأثیرگذاری مضاعفی در روند سریال کشته خواهد شد.
نکتهی دیگری که کارگردان به ظرافت آن را بیان میدارد در حاشیه بودن مرکز دادهها و فرماندهی شرکت دلوس در بیرونیترین نقطهی پارک است. نقطهی تلاقی تمام شخصیتهای سریال نقطهای است که به اصطلاح مرز پارک نامیده میشود. میتوان بهطور استعاری و تمثیلی این مرز را در قسمت هفتم فصل دوم سریال WestWorld مرز آگاهی نامید. تمامی تلاش و کوشش ما در این جهان به مرزهای آگاهی ما ختم میشود. ما نمیتوانیم از آگاهی خود جلوتر رویم و از آن بگذریم. هر نوع تجربهی شهودی و عرفانی و دینی تنها زمانی قابل انتقال به دیگری است که در ذیل آگاهی بیاید و بتوان آن را از طریق زبان -مطلق زبان- به دیگری ارائه داد. پس هر آن چیزی که ورای آگاهی ما قرار دارد قضاوت ناپذیر است. از طرفی این ناامیدی را با خود به همراه میآورد که ما هیچگاه نمیتوانیم واقعیت پدیدهها، آنطور که هستند را دریابیم. این موضوع در مورد پارک به نحو واضحتری مثال شده است. ما بهعنوان کسانی که خارج پارک هستیم میتوانیم به حال کسانی که سر تکهای زمین محصور در دریا چنین یکدیگر را به خاک و خون میکشند دل بسوزانیم و نسبت به آنها احساس ترحم داشته باشیم. اما وضعیت زمینی که ما در آن زیست میکنیم چندان برتریای به پارک WestWorld ندارد. قوانین تبعیضآمیز، ظلم، نیرنگ، بیرحمی و دهشت، قتل و غارت و خونریزی و تجاوز، گوشه گوشهی این جهان خاکی را در بر گرفته است. اگر با نگاهی دقیقتر به این زجر و شکنجههای زمینی نگاه کنیم میفهمیم در صورتی میتوان آنها را چیزهای شری نامید که کسی ورای این جهان نشسته باشد و به حال ساکنان آن دل بسوزاند.