پنجشنبه کلاسیک؛ «چه زندگی شگفتانگیزی/It’s a Wonderful Life»
شاهکار ماندگار فرانک کاپرا، “چه زندگی شگفتانگیزی”، اکنون تبدیل به نمادی از جشن کریسمس شده، هر سالِ نو تماشاگران و خانواده های بیشماری، با چشمانی حیرتزده و خیس از امید و زندگی برای یک سال جدید، پای فیلم کاپرا مینشینند. بعد از اتمام فیلم، با قلبی که میتپد و اشکی که خود نمادی از دوست داشتن است، هیچ چیز در دنیا را بهتر از کار هم بودن نمیدانند، چون هیچ فیلمی به اندازهی “چه زندگی شگفتانگیزی” باعث نمیشود که زندگی خود را دوست داشته باشند.
فیلم کاپرا که تا دههی هفتاد تقریبا فراموش شده بود، به لطف خارج شدن از زیر قانون کپی رایت که به گفتهی منتقدی خود از جادوهای کلارنس بوده، توانست بار دیگر توسط رسانهی تلویزیون زنده شود. “چه زندگی شگفتانگیزی” یک رسالهی اخلاقی قدرتمند است، داستان مردی به نام جورج بیلی که همیشه دربرابر خواستههایش ناکام است، او از بچگی رویای ماجراجویی دارد، دوست دارد تمام دنیا را بگردد، اما هیچوقت قادر به خارج شدن از زادگاهش نیست. او برخلاف میلش در شرکت وام و مسکن به جای پدرش کار میکند، او به مردم کمک میکند تا خود صاحب خونه شوند و از زیر سلطهی پاتر شیطان صفت بیرون بیاید. یک روز دستیارش پول وام سالیانهی شرکت به بانک را گم میکند، جورج دیگر امیدی برای زندگی کردن ندارد و تصمیم به خودکشی میگیرد، فرشتهای به نام کلارنس او را نجات و به او نشان میدهد که اگر نبود دنیا به چه شکل درمیآمد.
کاپرا این فیلم را بعد از بازگشت از خدمت جنگ جهانی دوم ساخت، به طرز شگفت انگیزی نسبت به فیلمهای قبلش تیره و تاریکتر است و دلیلش را هم در تحول فکریای میتوان یافت که جنگ در کاپرا ایجاد کرد. او میخواست فیلمی بسازد که همچون جُنگ و ستایشی باشد که در این دنیای تاریک به انسانهایی که میخواهند درستکار بمانند امید بدهد. جنگ نه تنها بر کاپرا و فیلمش، بلکه بر جیمز استوارت هم اثری گذاشت که نتیجهاش را در فیلمهایی که بعد از آن بازی کرد میتوان دید. بازیای که استوارت در قسمت ناامیدانهی فیلم از خود نشان داد، دقیقا برعکس چیزی است که تا قبل از آن چه در خود فیلم و چه در فیلمهای قبلیاش دیدیم: شخصیت بانشاط که مدام در حال حرف زدن است و با اینکه در رفتارش سراسر امید است، ولی در پس این ظاهر غمی بزرگ نهفته است.
“چه زندگی شگفتانگیزی” با اینکه در ستایش زندگی است، اما جنبهی کاملا مثبتی از دنیا نشان نمیدهد. آن چهرهای که جیمز استوارت در آن صحنهای که وسایل خانه را به هم میریزد، در جورج بیلی نشان میدهد، کاملا منعکسکننده چیزهایی است که در زمان خدمتش در جنگ دیده.
حرف آخر: بعد از تماشای یکی از بزرگترین شاهکارهای سینما، چه از لحاظ فنی و چه از هر لحاظ دیگر، قطعا با خود خواهید گفت: “وای، چه فیلم شگفتانگیزی!”