نقد و بررسی فیلم شبی که ماه کامل شد – زمانی که گردنآویز مروارید پاره شد

شبی که ماه کامل شد نام فیلم جدید نرگس آبیار است که بیشتر از آنچه که فکر میکنیم به تعریف فیلمساز ارزشی نزدیک است. فیلمسازی که با شیار 143 مطرح شد و با نفس بیشتر از همیشه در معرض دید قرار گرفت، این بار به سراغ یک ایدهی ملتهب و فیلمنامهای از پیش جذاب رفته است. با این همه فیلمِ نرگس آبیار فیلم جذابی نیست و با سینما بودن فاصلهای فراوان دارد، از این جهت که فرمی که برای کارگردانی این فیلمنامه انتخاب شده قابل درک نیست و باعث میشود نه تنها در صحنههای احساسی چیزی از فیلم به تماشاگر منتقل نشود که اجازه نمیدهد صحنههای زد و خورد فیلم هم درگیرکننده شوند. در ادامه با نقد و بررسی فیلم شبی که ماه کامل شد با گیمنیوز همراه باشید.
نرگس آبیار در فیلم جدید خود نیز تلاش میکند تا با انتخاب درست بازیگران و تبدیل نقشها به باورپذیرترین تصویر ممکن بیشترین همذاتپنداری از سوی تماشاگر را برانگیزد. با این حال در شبی که ماه کامل شد فاصلهای بین تماشاگر و آدمهای قصه هست که اجازهی شروع پروسهی همذاتپنداری و فکر کردن به شخصیتها را نمیدهد. در عوض، فضایی خلق میشود ضد قوم بلوچ و خانوادهی ریگی. فضایی که به شدت در مخالفت با انسانها قرار میگیرد. داستان دربارهی یک ازدواج است که به باتلاقی برای تازه عروس خانوادهی ریگی تبدیل میشود. ازدواجی که با پنهانکاری و دروغ عبدالحمید در آستانهی فروپاشی قرار میگیرد اما چیزی مدام مانع از این اتفاق میشود. چیزی که مشخص نیست و در طول فیلم هم مختصاتی برای آن تعریف نمیشود تا تماشاگر مدام در این فکر باشد که شاید عشقی در میان است و این عشق مانع از این اتفاق میگردد. فرمولِ استفاده از حدس ماهیت احساسات و رانههای آدمها برای اصرار روی روند در پیشگرفتهشدهشان در فیلم چند بار تکرار میشود. فیلم در نهایت موفق میشود با این فرمول تصوراتی در تماشاگر ایجاد کند و او را برای ادامهی فیلم مشتاق نگه دارد. با این حال در بطن خود چیزی جز عدم قطعیت و تمامیت برای ارائه ندارد.
موضوع خانوادهی ریگی یک موضوع عجیب است. حمید چند بار در طول فیلم میگوید که این خانوادهی آنها است و از بین چند برادر یکی هم اینطور شده است. به هر حال، شخصیت حمید با دروغ و صحنهسازی پرداخت میشود و همهی چیزهایی که از او بر پردهی سینما به نمایش درمیآید مخاطب را بارها مجاب به جدایی این زوج میکند. در عوض، تازه عروس خانوادهی ریگی به رفتار خود ادامه میدهد و با اینکه همین اطلاعات را دارد در این رابطه باقی میماند و حتا به انذارهای مادر هم توجهی نمیکند. مادری که با زبان بیزبانی به عروس خود میگوید که از این خانه و خانواده دل بکند چون مناسب نیست. بارها به او میگوید که این فضا را ترک کند اما در عوض عروس خانواده بچهدار میشود و سرخوشانه به زندگی جدید خود ادامه میدهد، نه غافل از اینکه وارد چه ماجرایی شده که با چشم بستن بر روی تمام شواهد و سرنخهایی که به او میرسد.
فیلم تلاش میکند این رابطه را به هستهی اصلی داستان خود تبدیل کند و موفق هم میشود. در برخی سکانسها اما فاصلهی واضحی بین شخصیتها وجود دارد تا باعث شود که درام فیلم از نفس بیفتد و عملا کارگر نباشد. کارگردان برای پوشش دادن این ضعفها در ایجاد روابط بین انسانها آنها را تنها در موقعیتهایی که با هم همراه هستند نشان میدهد. عاشقانهی اشتباهی که بین فائزه و عبدالحمید ایجاد شده رنگِ واقعیت نمیپذیرد و صحنههای ابراز علاقهی حمید به فائزه که با واکنشهای عمدتا منفعلانهی قائزه همراه میشود مصنوعی و آزاردهنده میشوند.
با همهی اینها فیلم موفق میشود تا تماشاگر را با این داستان همراه سازد و با گذر از نیمه با یک چرخش هنرمندانه در فیلمنامه روند داستان را تغییر میدهد. روندی که بالاخره پرده از واقعیتهای این خانوادهی بلوچ و برادران ریگی برمیدارد. سفر به پاکستان دقیقا همین نقطهی چرخش را ایجاد میکند و باعث میشود تا فیلمنامه به یک تریلر جنایی تبدیل شود. تریلری دربارهی یک گروه تروریستی که اعضای اصلی آن را برادران ریگی تشکیل میدهند. فیلمساز پیش از این تصویری ترحمبرانگیز از این خانواده به مخاطب نشان داده و در صحنههایی که از زاویه دید قائزه نشان داده میشوند حس او به آنها نوعی حسِ خواهری نشان داده میشود. فیلم پس از تغییر مکان به پاکستان یک بار دیگر از این زاویه همین برادران را نشان میدهد و این بار حس فائزه کاملا متفاوت است. شاید یکی از معدود صحنههایی که حس سینمایی دقیقی دارد همین صحنه است.
اما مهمترین ایراد فیلم دوربین لرزان و بیهویت آن است. دوربینی که برای تبدیل کردن فیلم به چیزی بیشتر از یک درام قاعدهمند سینمایی به آن اضافه شده اما یک اشتباه واضح کارگردانی است. محل قرارگیری دوربین در بسیاری از صحنهها (مخصوصا صحنههایی که حمید تنها است و دوربین با او همراه است) غیرعادی است و بویی از سینما نبرده است. این دوربین تنها در پلانهای POV درست و دقیق است و در بقیه زمانها مخاطب در تلاش برای هضم زاویهای است که دوربین از آن در حال تصویربرداری است. چیزی شبیه به مستند، بدون مستندساز و بدونِ راوی که دوربین را روی دست خود گرفته و به روایت داستان آدمها مشغول باشد. ایجاد تنش با لرزشهای دوربین و دور کردنِ ضعفهای کارگردانی از ذهن تماشاگر با این دوربین اگرچه ممکن است به یک ابزار دم دستی و نخنما تبدیل شده که دیگر تاثیر قبل را ندارد.
بهترین بخش فیلم بازی بازیگران اصلی آن است. هوتن شکیبا به خوبی توانسته نقش عبدالحمید را ایفا کند و در بازی یک آدم بلوچ هم موفق بوده است. او اما شاید در انتقال ضعفها و قوتهای شخصیت ریگی چندان موفق نیست چون مدام درگیر لهجه و رفتار کنترل شدهی نقش خود است. الناز شاکردوست نیز در نقشِ فائزه موفق ظاهر میشود و اگرچه همهی تلاش او برای خلقِ یک شخصیت مستقل و عاشق به واسطهی ضعف در فیلمبرداری و کارگردانی فیلم به خطا میروند، توانسته در لحظههای احساسی و نفسگیر فیلم بازی بسیار باورپذیر و واقعگرایانهای از خود ارائه دهد. به هر حال، فیلم با چند سکانس بسیار تنشدار از بازیگران خود و مخصوصا الناز شاکردوست بهترین نتیجهی ممکن را گرفته است. بازی شاکردوست در صحنهی پاره شدن گردنبند مروارید بهتر از هر جای دیگری است و لایق ستایش است. کارگردان هم در دکوپاژ این صحنه بالاخره هنرمندی به خرج داده و ایستاتر از همیشه با آن و با دوربین خود برخورد کرده است تا نتیجهی بازی شاکردوست بهتر منتقل شود. فرشته صدرعرفایی هم بازی بسیار خوبی از خود ارائه داده و به یکی از معدود شخصیتهای قابل درک و فعال فیلم تبدیل میشود. معدود شخصیتی که منفعلانه با قضایا برخورد نمیکند و بالاخره تصمیم میگیرد سکوتش را بشکند و دست و به تغییر بزند. نقش مادر عبدالحمید ضمنا گریم خوب و سختی داشته و این بازیگر موفق شده با وجود این گریم، قدرتمندانه روبروی دوربین اشتباه فیلم قرار بگیرد.
فیلم جدید نرگس آبیار ساختاری عجیب و غیرمتعارف در سینما دارد و موفق نمیشود خلاقیت چندانی از خود بروز دهد و به همین دلیل فیلم چندان خوبی نیست. در برخی سکانسها فیلم فرسنگها با سینمای ایدهآل این ژانر فاصله دارد. فاصلهای که نتیجهی انتخابهای اشتباه کارگردان است و گاهی حتا جزئیات فیلمنامه را نیز زیر سوال میبرد و باعث میشود شخصیتها منطق نداشته باشند. رفتار آدمها در فیلمنامه فریبدهنده تعبیه شدهاند اما کارگردانی باعث شده تا آنها بیشتر فریبخورده به نظر برسند. کارگردانی جهتداری که اجازه نمیدهد مخاطب با شخصیتها ارتباط برقرار کند و صحنههای دلخراش فیلم به خودی خود خندهدار هم هستند، تا جایی که اگر بازی فوقالعادهی شبنم مقدمی در مواجهه با فیلمِ بریده شدن سر پسرش نبود این صحنه موفق به انتقال هیچ حسی نمیشد و تمسخری بیش نبود. اتفاقی که مثلا برای سکانس فرار از بیمارستان میافتد و رفتار فائزه اصلا قابل درک نمیشود، حال آنکه مخاطب میتواند درک کند که او به خاطر بچههایش راضی به فرار نمیشود، توجیه این رفتار خارج از فیلم است و از زبان سینما به مخاطب منتقل نمیشود. این البته تنها مثالی برای این لحظات در فیلم است.
فیلم برای تبدیل شدن به یک اثر ماندگار و دیدنی چیزهای زیادی کم دارد اما همهی آنها را میتوان در مقایسه با آثار دیگر سینمای ایران نادیده گرفت. با این حال، فیلم یک چیز اضافه دارد که از این اتفاق به شدت جلوگیری میکند: عوامفریبی. در طول فیلم بیش از هر چیز عدم تلاش فیلم و فیلمساز برای انتقال مفاهیم، احساسات و جزئیات فیلمنامه از طریق سینما آزادهنده میشود. فیلم تلاشی برای ارائهی دلیل رفتارهای شخصیتها نمیکند و از پیشفرضهای خارجی برای این مقصود استفاده میکند. در حالی که نیاز است فیلمساز توجه داشته باشد مخاطب همیشه قادر به درکِ رفتار شخصیتها نیست و باید برای درک شدن تلاش هم بکند.