در طی سه فصل گذشته سریال ریک و مورتی نکات زیادی برای بینندگان خود داشته است. این سریال علمی تخیلی کمدی که اغلب خردهداستانهای خود را بر اساس تئوریهای تایید شده یا نشدهی علمی روایت میکند، پیش از این به ما نشان داده بود که تعداد زیادی دنیای موازی وجود دارد و آدمها و در واقع شخصیتهای این سریال در هر کدام از این دنیاها، زندگی مجزایی دارند. به خصوص ریک و مورتی که در تعداد زیادی دنیای موازی زندگی میکنند و تعداد بیشماری از آنها وجود دارد. این سریال با تکیه بر همین اصل حالا فصل جدید خود را آغاز کرده و در قسمت اول فصل چهارم سریال ریک و مورتی میبینیم که با استفاده از این موضوع، سریال سعی در انتقال پیامهای ارزشمندی به بینندهی خود دارد.
طنز سریال وابسته به شخصیتها و رفتار و گفتار آنها است اما همانند یک سیتکام یا درامدی معمولی عمل نمیکند. کمدی ریک و مورتی اغلب از در تاریکی وارد میشود و وحشتهای اگزیستانسیالیستی مخاطب را قلقلک میدهد. اینکه ما در این جهان چه میکنیم و چه جایگاهی داریم و هدف نهایی از زندگی انسان چیست؟ اینکه برای رسیدن به چه چیزی باید تلاش کرد و چرا همهی تلاشهای آدمها برای طبق قاعده زندگی کردن پوچ و بیهوده است؟ سریال در قسمت اول فصل چهارم همین روند را پیگیری میکند و حتا پا را فراتر هم میگذارد. در یک سکانس میبینیم که مورتی که به دنبال آسوده مردن با عشق دبیرستانی خود «جسیکا» است در پاسخ به یک سوال ریاضی، خط مبهمی روی تخته سیاه کلاس میکشد و در پاسخ سوال معلم میگوید «ظاهرا، فرقی نمیکنه!» و از کلاس خارج میشود.
به نظر میرسد سریال رفته رفته در جهت مهیا کردن پاسخی برای چرایی زیستن در جهان حرکت میکند. اینکه سریال میتواند به ما القا کند که همه چیز در «عشق ورزیدن» خلاصه میشود و هدف نهایی نیز همین است چیز جدیدی نیست. در فصلهای قبلی بارها این موضوع در خلال رابطهی مورتی و خواهرش و دیالوگهایی که بین آن دو رد و بدل میشود به این موضوع تاکید کرده بود. در جایی از سریال مورتی در دیالوگی با خواهرش «سامر» میگوید: «هیچکس برای هدف زندگی نمیکنه، هیچکس به هیچجا تعلق نداره، و همه میمیرن.» و این روش زندگی ریک و مورتی بوده است. اما بعد عاطفه و احساس است که در رابطهی مورتی و خواهرش پدیدار میشود و مورتی برای خود نتیجه میگیرد که همین احساس عاطفی دلیلی برای زندگی کردن است. در مورد ریک نیز سریال در چند نقطه به همین مسئله اشاره میکند که مهمترین و مشخصترین آنها در قسمت «ریک زمان را نگه میدارد» نمودار میشود. ریک هیچوقت به اندازهی زمانی که با نوههای خود میگذراند خوشحال نیست و در این قسمت به جای استفاده از تکهکلام همیشگی خود، یک جملهی جدید به کار میبرد: «من عاشق نوههام هستم!»
سریال ریک و مورتی در قسمت اول فصل چهارم خود بار دیگر به این موضوع ورود میکند. رفتار والدین مورتی با او متفاوت از قبل و در راستای ایجاد یک تناقض جدی با کلیشههای خانوادگی است. مادر به خواست او احترام میگذارد و پدر تنها زمانی نگران میشود که فکر میکند ریک، غیرمسئولانه مورتی را به انجام کارهای شیطانی وادار کرده است. ریک نیز رفتار خود نسبت به خانوادهاش را اندکی تغییر داده و حالا به موجودی کمتر نافرمان تبدیل شده است. او با اینکه شخصیت خود را حفظ کرده و در جهت امیال خود گام برمیدارد، به تبعیت از قوانین خانواده تن میدهد.
اینها اما حرف اصلی سریال در این قسمت نیستند. ماجرای اصلی از جایی شروع میشود که ریک، مورتی را برای یک ماجراجویی دیگر فرامیخواند و به سرزمینی دیگر در فضا میبرد تا «کریستالهای مرگ» را جمعآوری کنند. کریستال مرگ سنگ با ارزشی است که لحظهی مرگ هر کس را نشان میدهد و البته کاربردهای دیگری هم دارد که عمدتا برای جذابیت و سرگرمکننده شدن درگیریها خلق شدهاند. مورتی با استفاده از کریستال مرگ، انواع مردنهای خود در آیندههای دور و نزدیک و در جهان خود و جهانهای موازی را میبیند و پس از اینکه همه را از نظر میگذراند، یکی را برای مرگ دلخواه خود انتخاب میکند. او در ادامه با استفاده از کریستالی که در جیب خود مخفی میکند در مسیر این مرگ قدم میگذارد. پیام اول این است: هیچ چیز خوبی در انتظار انسانی که از شیوهی مردن خود آگاه است نیست.
کمتر از چند دقیقه بعد ریک برای اولین بار در این قسمت میمیرد و بعد از اینکه نمونهی هولوگرافیک او موفق به مجاب کردن مورتی برای ساخت یک ریک جدید نمیشود، خود دست به کار میشود تا با استفاده از ساخت یک کلون ریک در یک دنیای موازی، به زندگی برگردد. این اتفاق چند بار به طول میانجامد و آنقدر به تعویق میافتد که مورتی به اندازهی کافی خرابکاری به بار آورده باشد. ریک عمدتا سر از دنیاهای موازی در میآورد که در آنها حکومت فاشیستی، پادآرمانشهری ایجاد کرده است و ریک و مورتی نیز در آنها ریک و مورتی فاشیست و طرفدار حکومت هستند. ریک اصلی چند بار دیگر میمیرد و با این کار نشان میدهد که زندگی کردن تحت هر شرایطی چندان هم خوشایند نیست و بهتر است انسانها زندگی در پادآرمانشهر فاشیستی را به مرگ ترجیح ندهند. پیام بعدی این قسمت از سریال این است.
به ندرت پیش میآید که یک سریال برای آغاز یک گفتمان جدید در فصلی جدید اینقدر صریح و بدون ترس قدم بردارد. ریک و مورتی به ظاهر در دنیای خود خوشحال هستند اما ماجراجوییهای آنها این را نشان نمیدهد. تا اینکه در دیالوگهای پایانی قسمت هر دو نسبت به سبک زندگی خود ابراز رضایت میکنند و رسما تایید میکنند که چه چیزی برای آنها جذاب و سرگرمکننده است و چه چیزی در این فصل در انتظار طرفداران خواهد بود. مردنهای پیاپی ریک و بازگشت او به زندگی در ادامهی همان نگاه ویژهی اگزیستانسیالیستی سریال است که میخواهد پوچی و بیهودگی زندگی را موکد سازد. در طرف مقابل مورتی که بالاخره فرصت صحبت کردن با جسیکا را پیدا کرده، با پیروی از کریستال مرگ خود آن را از دست میدهد و همصحبتی و خوشگذرانی با او را به یک مرگِ رمانتیک در آینده میفروشد.
در طرف دیگر ریک با ورود به دنیای زنبورها، بالاخره راهی برای نجات خود پیدا میکند و به دنیای اصلی برمیگردد. در یک صحنه او باز هم موضوع عشق ورزیدن و روابط خانوادگی را به میان میآورد و در پاسخ به دخترش که از او عذرخواهی میکند میگوید: «متاسف نباش عزیزم، ما تو این قضیه با همیم. ما زنبوریم، هیولا نیستیم.» موزتی هم در صحنهی دادگاه برای تبرئهی خود، البته با پیروی از کریستال، احساسات قاضی را تحت تاثیر قرار میدهد و با یاداوری عشق او و همسر از دست رفتهاش، خود را برندهی دادگاه میکند و از آن مهلکه رها میشود.
تاکید سریال بر عشق ورزیدن و نگاه نیهیلیستی و دوری از هدفگذاری برای زندگی، بیاهمیت جلوه دادن مادیات و حتا جان انسانها، شاید انسانیترین نگاهی باشد که این سریال تا کنون به خود گرفته است. هر چه هست، به نظر میرسد که سریال ریک و مورتی در فصل چهارم خود حرفهای جدیتر و شنیدنیتری برای گفتن دارد.