فیلمهای سینمایی حالا بیش از آنکه به عنوان اثر هنری و نشاندهندهی دیدگاه فیلمساز و بیانیهی مولف کارکرد داشته باشند، به عنوان یک کالا تولید، تبلیغ و مصرف میشوند. کالاهایی که برای عرضه روی پردههای عریض سینماها تولید میشوند آنقدر زیاد شدهاند که انتخاب یکی از آنها برای مصرف دشوار و در عین حال بدیهی شده است. تحت تاثیر رسانهها، مصرفکنندگان یک اثر یا مجموعهای از آثار را انتخاب میکنند و آنها را تا ابد مصرف میکنند. الگویی که در این سالها به شرکتهای بزرگی مثل دیزنی، نتفلیکس و وارنر کمک کرده تا با فروش بیشتر آثار خود، سود بیشتری به جیب بزنند و هیزم این آتش را مدام زیاد کنند. آنچه از سینمای بدنه و کارگردانهای اسم و رسم دار باقی مانده، مشتی آثار ناچیز و کیفیتهای اغراقشدهای است که نه تنها کمکی به پیشرفت هنر در سینما نمیکنند بلکه برای فیلمساز نیز به چیزی شبیه به تردستی یا سرگرمی خودخواهانه بدل شدهاند. در چنین فضایی، جسارت یک کارگردان برای تبدیل کردن یک داستان مصرفی به یک بیانیهی هنری که منجر به ساخت فیلمی مثل «جوکر» میشود، آنچنان مهم و تاثیرگذار به نظر میرسد که ستایش همگان را برمیانگیزد و دستآورش میشود بیش از حد دیده شدن و جایزه بردن در جشنوارههای اصیلی همچون ونیز که مجبور شده از اصول خود عدول کند تا بتواند در مقابل یک روند مخرب ایستادگی کند. تبدیل شدن به یک اثر آلترناتیو در فضای مسموم فیلمهای تجاری-مصرفی با سوژهای از دل همین فرم، تنها دستآورد فیلم جوکر نیست، بلکه مهمترین دستآورد آن است. در ادامه با نقد و بررسی فیلم Joker همراه گیمنیوز باشید.
«آرتور فلک» در اولین صحنهی فیلم روبروی آینهی گریم خود نشسته و چهرهی مغموم خود را دستکاری میکند. اولین مواجههی تماشاگر با این شخصیت او را در نقش یک دلقک سادهی غمگین قرار میدهد. در صحنهی بعدی او در خیابان مورد تعرض قرار میگیرد و عدهای بچهی شر، تابلوی او را میدزدند. فیلم ما را به سرعت با مشکلات آرتور مواجه میکند و سپس آنها را دستآویز توجیه دیوانگیهای او قرار میدهد. شکلگیری روند شخصیت جوکر، ساده اما پرزرق و برق است و او با سرعت زیادی به دست تقدیر به سمت تباهی به حرکت در میآید. نقاط اساسی فیلمنامه منطبق بر شکستهایی است که آرتور از این پس آنها را تجربه میکند.
اولین ضربه، زورگیری و کتک خوردن در خیابان است. پس از آن، آرتور خود را در شرایط نامساعد روحی مییابد که برای التیام باید از آدمها فاصله بگیرد. ضربهی دوم ساده، اما بسیار تاثیرگذار است. خندههای عصبی آرتور در اتوبوس، همانقدر از بدرفتاری زنی که همراه دختربچهاش مسافر همان اتوبوس و هممسیر آرتور است ناشی میشوند که از دیگر اتفاقات زندگی او از گذشته تا کنون. فیلمساز به خوبی یک جامعه را در مسیر تباهی تصویر میکند: دلقک شکستخوردهای که مورد آزار قرار گرفته و فکر مردن در سرش پرسه میزند در تلاش است دختربچهای را بخنداند. مادر دختر دلقک را شماتت میکند. دلقک میخندد اما گویی گریه میکند. بقیهی اتوبوس ساکتاند و هیچکس به آرتور توجه نمیکند. گاتهام در قاموس یک خردهدنیای استعاری در چند دقیقه به تصویر کشیده میشود.
ضربهی بعدی اخراج آرتور از کاری است که «دوستش دارد». او که برای نجات یافتن از این دیوانهخانهی بزرگ تمهیدی جز خشونت گرم پیدا نکرده دست به خرید اسلحه میزند. سلاحی که در اولین برخورد نزدیک آرتور با آن به طرزی اغراقشده و غیرطبیعی انگار بخشی از وجود اوست. درست است که جوکر از ابتدا به عنوان یک مغز متفکر جنایت معرفی شده، اما شخصیت آرتور فلک با این بعد از شخصیت جوکر بیگانه است، چرا که هنوز این دگردیسی در او شکل نگرفته، اما ظاهرا کارگردان قادر به کنترل آرتور در نگه داشتن اسلحه به گونهای که انگار بخشی از وجودش است نبوده و آن را تنها به بازی استثنایی خواکین فینیکس مجهز کرده است. صحنهی بعدی اجرای آرتور در بیمارستان کودکان و لو رفتن اسلحه است که منجر به اخراج او میشود. اخراجی که بعدتر در داستان آرتور را در مظان اتهام قتل آن سه نفر در مترو قرار میدهد.

ضربهی بعدی استنداپ ناموفق آرتور در کلوب شبانه است. استنداپی که فیلم اجرای آن بعدا از برنامهی «موری فرانکلین» پخش میشود و او را حیرتزده میکند. برنامهای که آرتور بیش از هر چیز دوست دارد و شب و روز درباره آن رویاپردازی میکند، حالا به محفلی برای دستانداختن و مسخره کردن این دلقک درک نشده تبدیل میشود که خود در جایگاه ویژهای به یکی از ضربههای اساسی که به آرتور وارد میشود تبدیل میگردد و او را به فروپاشی قریبالوقوعش نزدیک میکند. آرتور پس از کشتن آن سه نفر در مترو روند تخریب خود را آغاز کرده و همانطور که در جلسهی روانکاوی اقرار میکند، مردم تازه دارند او را میبینند. برخورد فیلمساز با مشکل روانی آرتور عجیب اما قابل درک است. آدمی با مشکلات فراوان، دیوانهای که به فکر ثمربخش بودن مرگش است و جامعهای که او را -به زعم فیلمساز- به این روز انداخته و هر روز بیشتر در کثافت غرق میکند، و از او انتظار دارد «طوری رفتار کند که انگار نه انگار روانی است.» تماشاگر با این دید همراه میشود و در لحظات بحرانی، با فاصلهای اندک -به اندازهی فاصلهی دوربین تا خواکین فینیکس- با آرتور همذاتپنداری میکند و از دیدن رفتار او لذت میبرد. لذتی که به واسطهی هنرنمایی بیبدیل و غیرقابل وصف خواکین فینیکس در نقش آرتور فلک، چندین برابر میشود، اما فیلم را از این به بعد به یک دفاعیه خشن و سرسختانه از نافرمانی اجتماعی در دنیای بههمریختهی سرمایهداری گاتهام تقلیل میدهد.
فیلم برای رها شدن از بند بیمنطقی، ریشهی مشکلات روحی فعلی آرتور را با یک خردهپیرنگ قوی و مستحکم در «کودکی» او جستجو میکند. رفتاری کلیشهای و قابل حدس که سالیان درازی است به یک الگوی مشخص هالیوودی-اروپایی تبدیل شده است. این نظریه که بیماریهای روانی آدمها ریشه در کودکی سخت آنها داشته، مستحکم و قابل درک است، اما بازپروری این ایده در فیلم جوکر تنها بین شخصیت آرتور فلک و جوکر کمیکبوکها فاصله میاندازد. بهکارگیری این الگو در داستانِ فرعی سه ضلعی آرتور، مادرش و «توماس وین» در مقابل ایدههای اصیل شکلگیری جوکر و نیز ایدههای قدرتمندی که فیلمساز در ابتدا از آنها رونمایی کرده بود صفآرایی بدریخت و ناقصی را ترتیب میدهد که سرانجام به صحنهی به قتل رسیدن مادر و تکمیل فروپاشی او منجر میشود. آرتور دیگر آن آرتور سابق نیست، چون تنها شکل ممکن برای رستگاری -کمک توماس وین که توسط مادر مدام وعده داده شده بود- را هم از دست داده است و همانطور که خودش در پایان اقرار میکند: «دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد.»

ریتم فیلم متقارن با هر یک از این ضربههای روحی تغییر میکند. کارگردان با استفاده از موتیفهای تصویری مشخصی سعی در نشان دادن فازهای متفاوت شخصیت آرتور دارد و در کنار این تغییر ریتم و پیوند دادن تکههای داستان موفق به این کار میشود. دقت کنید که به طور مثال تصویر دویدن آرتور چندین بار در فیلم تکرار میشود، اما تنها در ابتدای فیلم است که او به عنوان قربانی به دنبال چیزی میدود. در بقیهی فیلم، دویدن آرتور برای فرار است. صحنهی گریختن آرتور بارها در فیلم نمایش داده میشود و او همواره به سوی روشنایی به تصویر کشیده میشود. لحظهی خروج آرتور از در ساختمان «هاها» و صحنهی آخر فیلم را یک بار دیگر مرور کنید. فیلمساز سعی دارد با این حربه پیدا شدن راه رستگاری برای آرتور، شخصیت شکستخوردهی دیوانه از فرار از واقعیتهای روزمره را در پناه بردنش به دیوانگی ستیزهجویانهاش با جامعهی تباه شده نشان دهد. «تاد فیلیپس» کارگردان فیلم بارها دویدن جوکر را به تصویر میکشد و آن را به صورت متقاطع با شکستنهای پی در پی اخلاقی و قراردادی پیوند میزند تا در کنار شکل دادن به روند شخصیت، آن را به یک قهرمان ضد جامعه تبدیل کند.

دیگر موتیف تصویری که کارگردان از آن برای تکمیل هویت انتزاعی شخصیت در قالب داستان استفاده میکند، وسایل نقلیه هستند. در فیلم چند بار تصویر آرتور در حالی که در یک ماشین، اتوبوس یا قطار شهری نشسته و از پنجره به بیرون خیره شده است را میبینیم. این تصاویر نه به اتفاق قبلی که برای آرتور افتاده، که به درونیات او در لحظه و پیوند خوردن آنها به اتفاق بعدی مرتبط هستند. در هر کدام از این مکاشفهها، آرتور موجودی ضعیف و طرد شده نشان داده میشود که نه به خواست خود، بلکه با اکراه در مسیری اجباری سوار بر ماشین سرنوشت در مسیری در حرکت است. انفعال آرتور در این لحظات مشخص میکند که کارگردان بنا دارد سقوط یک شهروند رنجکشیده به درهی تاریک جنایتکاری را نه بر گردن خود او، که دیگران و در راس آن جامعه بیاندازد. حتا در پایان فیلم هم که این اتفاق پس از تبدیل شدن آرتور به جوکر رخ میدهد، او یک موجود منفعل نشان داده میشود، گویی برای تبدیل شدن به هیولایی که الان هست هیچ تلاشی نکرده و تنها عکسالعمل نشان داده است. آیا واقعا تبدیل شدن یک انسان به چنین هیولایی تنها محصول جامعه و پیامد رفتارهای دیگران است؟ جستجو در فیلم پاسخ صریحی به این پرسش میدهد: بله. اگر دنیا به سمت سیاهی نرفته بود، گاتهام به شهری برای جولان دادن اشرار تبدیل نشده بود، آدمها به هم توجه میکردند، ثروت به طور عادلانهای بین شهروندان تقسیم میشد، دولت بودجهی مراکز روانشناسی را قطع نمیکرد، مردم جوکهای آرتور را درک میکردند و به او میخندیدند، مادر آرتور یک زن دیوانهی متوهم و خودشیفته نبود، فرانکلین او را مورد تمسخر قرار نمیداد و… جوکر متولد نمیشد. این تمام پیام فیلم تاد فلیپس است.
اما آیا این نگاه واقعی است؟ آیا این رویکرد و اشاعهی آن توسط سینما کار درستی است؟ آیا دست بردن به افکار عمومی با چنین شخصیت و داستانی شایسته است؟ آیا فیلمساز با این کار زمینه را برای تولد جوکرها در جامعهی خود و تماشاگران فیلمش فراهم کرده یا بهعکس، آنها را از این واقعه آگاه کرده است؟ آیا من و شما نمیتوانیم روزی به یک جوکر خطرناک تبدیل شویم؟ جامعهی ما چقدر با گاتهام فاصله دارد؟ ما چقدر با جوکر شدن فاصله داریم؟

فیلم تلاش میکند واقعگرایانه باشد و فضای رئالی را خلق میکند که از جنس کریستوفر نولان و مارتین اسکورسیزی است. تصویر گاتهام، رفتار آدمها و کنشهای تصویر شده در فیلم جوکر به چیزی که کریستوفر نولان خلق کرده بود شبیه است. در سهگانهی شوالیهی تاریکی اما نولان بتمن را در مقابل جوکر قرار میدهد و تعادل را برقرار میسازد. درست است که در عمل کفهی ترازو به نفع جوکر سنگینی میکند، اما بتمن تا پایان قهرمان اصلی فیلم باقی میماند و بدین ترتیب فیلمساز در جهت توجیه شکلگیری یک آسیب اجتماعی به وسیلهی اجتماع قدمی برنداشته است. تاد فلیپس اما در یک سکانس نشان میدهد که چگونه خیزش جوکر به قتل پدر و مادر بروس وین میانجامد و انگیزهی اصلی بتمن شدن را برای بروس فراهم میکند تا شاید القا کند این جوکر نیست که میخواهد ویرانی به بار بیاورد، بلکه ناجی شهر است، وین به سزای اعمال خود رسیده و در خیابانهای شهرش مجازات شده است و بعد این بتمن خواهد بود که تاریکی را به گاتهام برمیگرداند. خوانش فیلمساز در اینجا اگرچه نامتداول است، اما نمیتواند کاملا هم غلط باشد، فقط بسیار بدبینانه است و اگر در راستای هدفی جز انذار به کار گرفته شده باشد، بسیار زیانبار خواهد بود.
از طرف دیگر فیلم بسیار به «راننده تاکسی» مارتین اسکورسیزی شبیه است. ساختار ذهنی آرتور بسیار به «تراویس بیکل» شباهت دارد و فیلمنامه تمام تلاش خود را میکند تا به قدرت روایی راننده تاکسی (Taxi Driver) برسد. توهمهای آرتور و نشانهگذاری دقیق نماد «شلیک به سر» تداعی کنندهی توهم تراویس در راننده تاکسی است که طی آنها میخواست نامزد ریاست جمهوری را ترور کند. فیلمنامه به اندازهی کافی در نشان دادن این رابطه صریح عمل میکند، اما کارگردان نیز به سهم خود کوشیده تا آنها را برای ناآشناترین تماشاگر هم واضح کند و برای رسیدن به این هدف به تدوین پناه برده است. جامپکاتهای چند ثانیهای رفت و برگشتی از موقعیت حاضر به جایی در گذشته، آنچه در ذهن آرتور است را برملا میکنند. استفاده از تدوین ناپیوسته جایی در فیلم اهمیت پیدا میکند که شخصیت در ساختار روایی فیلم به بنبستهای عملی رسیده و تنها میتواند از ذهن خود برای خارج شدن از آنها استفاده کند. تدوین این امکان را فراهم میکند که فیلمساز با یک بازی سینمایی به چیزی بیشتر از این دست پیدا کند و ضمن پر کردن این حفرهها در شخصیتپردازی، گاها تماشاگر را نیز شگفتزده کند. اولین بار زمانی اتفاق میافتد که آرتور و مادرش مشغول تماشای برنامهی موری فرانکلین هستند و ناگهان آرتور خود را در میان جمعیت و بعد روی سن در کنار و در آغوش موری میبیند.
فیلم همچنین چند باری صحنههای تمرین و تخیل آرتور را نمایش میدهد. نمادینترین صحنهی فیلم راننده تاکسی به وضوح در فیلم جوکر اقتباس شده است و این نه تنها نشاندهندهی علاقهی کارگردان به سینمای اسکورسیزی و اثری چون راننده تاکسی است، که ارتباطی بین گاتهام و نیویورک، آرتور و تراویس و دو جامعهی تصویر شده در این دو فیلم برقرار میکند که خود میتواند روشنگر و الهامبخش باشد. دیگر فیلم اسکورسیزی که جوکر بسیار به آن اتکا کرده است «سلطان کمدی» مارتین اسکورسیزی است. در این فیلم که دربارهی یک کمدین ناموفق است که میخواهد به سلطان کمدی تبدیل شود و یک اجرای بزرگ در تلویزیون و در برنامهی «جری لوییس» داشته باشد، «رابرت دنیرو» نقش «روپرت پاپکین» را بازی میکند و برای رسیدن به هدف خود به گروگان گرفتن جری لوییس و سوء استفاده از او روی میآورد. بحران هویتی که پاپکین در فیلم سلطان کمدی (The King of Comedy) با آن درگیر است، در کنار رابطهاش با مادرش (روپرت و آرتور هر دو با مادر خود زندگی میکنند، هر دو از اجتماع طرد شدهاند و شکستخورده و سرافکنده تلقی میشوند و هر دو عقدهی دیدهنشدن دارند) در فیلم جوکر بازتاب داده شده است. فیلم جوکر به همین خاطر به شدت وامدار سینمای اسکورسیزی و به خصوص راننده تاکسی و سلطان کمدی است. این فیلم همچنین درخشش نهایی خود را بسیار مدیون رابرت دنیرو است که سخاوتمندانه نقش خود در فیلم سلطان کمدی را به این فیلم آورده و نمونهای جذاب و تماشایی از روپرت پاپکینِ موفق شده را به نمایش میگذارد. موری در ابتدای فیلم اقرار میکند: «من هم قبل از اینکه موفق بشم، با مادرم زندگی میکردم.»

فیلمساز برای تکمیل کردن ذهنیت تصویری فیلمش قابهای متقارن میبندد و درست برعکس راننده تاکسی که در آن، تراویس هرگز در وسط قاب نیست و تعادلی در تصویر دیده نمیشود، فلک عمدتا در صحنههای کنشمند در مرکز تصویر قرار گرفته است. بهترین نمونهها از این تصویرسازی هوشمندانه تصویر ورود باشکوه جوکر به برنامهی موری فرانکلین و صحنهی پایانی فیلم در راهروی تیمارستان است. اگرچه تکنیک مترقی مارتین اسکورسیزی در به هم زدن تعادل تصویری قابهایی که تراویس در آنها حضور دارد در فیلم راننده تاکسی باعث برجسته شدن فرم فیلم در راستای فیلمنامه بوده، تاد فلیپس تصمیم گرفته در فیلم خود رویهی کوبریک را در متقارن ساختن و اندازه گرفتن قابهای تصویر و قرار دادن سوژه در مرکز یا در نقاط طلایی به شرط برقراری تعادل در پیش بگیرد. این موضوع اگرچه باعث شده فیلم به نظر زیبا برسد و چشمنواز باشد، کمکی به فرم آن نکرده و در واقع میشود آن را یک نارسایی تکنیکی قلمداد کرد. کارگردان به علاوه برای تاکید بر موقعیتهای مهم احساسی فیلم خود، از نورهای رنگی استفادهی زیادی کرده است و گاهی برای بزرگنمایی از فیلترهای رنگی متفاوت بهره برده. استفادهی متضاد فیلترهای رنگی آبی و زرد در برخی صحنههای فیلم نشان میدهد که کارگردان در کنار علاقهاش به تصاویر مجذوبکننده، از قدرت انتقال پیام فیلمنامهی جوکر مطمئن نبوده است.

جوکر را باید یک فیلم مدرن جریان مخالف سینمای هالیوود در نظر گرفت. فیلمی که خیزش آن مبتنی بر پیشزمینههای بسیاری است. دنیای دیسی، کمیکهای بتمن، شخصیت جوکر، سینمای عامهپسند امروزی، سینمای مارتین اسکورسیزی و سینمای نولان. اما موفقیت آن در مسحور کردن تماشاگر در درجهی اول و انتقال مفهوم در درجهی بعدی مدیون یک چیز است: بازی خواکین فینیکس. بازیگری که اگرچه قادر به شکستن مرز درخشش خود که با فیلم «مستر» حاصل شده بود در این فیلم نشده، جوکر را به یک نوع خاص از تعالی رسانده که نه در فیلمنامه و نه در کارگردانی آن مشهود نبود. فینیکس اولین بار در یک قاب متوسط در فیلم ظاهر میشود و با ماهیچههای صورت خود بازی میکند. کمکم میبینیم که او چگونه ریزترین حرکات و رفتارهای آرتور را باورپذیر و قابل لمس کرده و کاری میکند تا از تکتک فریمهای حرکتش استنباط منطقی رفتاری داشته باشیم. او با مهارت دستنیافتنی و شگفتانگیز خود در به ثمر رساندن شخصیت و فیلمنامهی جوکر بیشتر از کارگردان سهیم بوده و اگر همه چیز دربارهی فیلم روزی به دست فراموشی سپرده شود، بازی فینیکس تا مدتها ماندگار خواهد بود.
فینیکس با تبدیل کردن خود به شخصیت آرتور فلک، در واقع بدن خود را در اختیار روحی بیمار و ناهنجار قرار میدهد تا بتواند با کمترین حرکت در جزئیترین ماهیچههای صورت خود تماشاگر را کنترل کرده و او را به وجد بیاورد. توانایی فینیکس زمانی مشخص میشود که او با تلاشی اندک خود را در قابهای متفاوت دوربین پویا و متحرک «لارنس شر» (Lawrence Sher) -فیلمبردار عمدهی فیلمهای تاد فلیپس- جای میدهد. فرقی نمیکند که اندازهی قاب بسیار درشت یا بسیار دور باشد، بازی فینیکس آنقدر به اندازه و متناسب است که در هر لحظه میتواند احساساتی را به مخاطب شلیک کند. پیشرفت شخصیت آرتور در فیلم در گرو بازنمایی استادانهی فینیکس از تحولات شخصیتی او در داستان و در نماهای متفاوتی است که هر کدام حس منحصر به فرد و ویژهی خود را دارند و در عین حال پیوسته و یکپارچه هستند. این بازیگر توانا آنقدر سحرآمیز و جذاب ایفای نقش کرده که بشود به راحتی او را لایق جوایز متعدد بازیگری دانست، اما او شخصیت آرتور فلک، دلقک و کمدین شکستخورده و دیوانهی گاتهام را پرورانده است، نه جوکر را. بنابراین اگر احساس میکنید «هیث لجر» جوکر بهتری بوده و بازی او در نقش جوکر هنوز هم بهترین بازی ممکن است و به یادماندنی خواهد بود، یا «مارک همیل» و صدای استثناییاش را لایق لقب بهترین هنرنمایی در نقش جوکر میدانید و یا حتا طرفدار بازی «جک نیکلسون» در نقش جوکر کلاسیک هستید، هیچ ایرادی به نظرتان وارد نیست. آنها همه میتوانند جوکرهای بهتری نسبت به فینیکس باشند، اما هر کدام را که با خواکین فینیکس جایگزین کنید، آرتور فلک را به کشتن دادهاید.

پیچیدگیهای شخصیت فلک زیاد به نظر میرسند، اما واقعا اینطور نیست. او به جای اینکه یک آدم پیچیده و درک ناشدنی باشد، یک شخصیت با مشکلات فراوان اما مشخص و قابل درکی است که شما آنها را میفهمید چون نشانهها و ظواهرشان را میبینید، اما دیگران نمیفهمند چون از دیدن آنها سر باز میزنند. اما این خواکین فینیکس است که این آدم را پیچیده میکند. خندههای عصبی فلک، بخش مهمی از بازی فینیکس را تشکیل میدهند. خنده و گریهی فینیکس قابل تفکیک نیستند، حال آنکه خندهی مشتاقانه اما مصنوعی او کاملا قابل رویت است. زمانی که مجبور است برای پذیرفته شدن در جامعه بخندد، این لحن عجیب خنده را به خود میگیرد و این تنها یکی از مواردی است که بازیگر، فیلمنامه و شخصیت را کامل میکند و به تبیین داستان کمک میرساند. آرتور تنها یک بار در کل مدت فیلم واقعا خوشحال است؛ در سکانس پایانی، زمانی که سوار بر ماشین پلیس به مقصدی نامعلوم در خیابانهای به آشوبکشیدهشدهی گاتهام در حرکت است و از پنجره به بیرون نگاه میکند. تنها اینجا است که آرتور، که همیشه مادرش او را «هپی» (خوشحال) صدا میزده واقعا خوشحال است. تنها اینجاست که نه در توهم خود، نه مصنوعی و اجباری که واقعا و از ته دل خوشحال است و لبخند رضایت بر لب دارد. ایجاد این تمایز، از ویژگیهای بارز بازی خواکین فینیکس است که در تکامل شخصیت آرتور/جوکر تاثیر بسیار زیادی گذاشته است. موسیقی ضمیمهی این سکانس به شدت حال و هوای آن را متفاوت کرده و با زدودن تنشها از پسزمینه و افزودن آرامش با حرکت آهستهی دوربین، اکت پایانی یک اپرای کلاسیک را ساخته که جوکر در آخر آن میخندد، میرقصد و به نمایندهی قشر ضعیف جامعه تبدیل میشود.

فیلم جوکر نمونهی موفقی از شنا کردن خلاف جهت آب در سینمای کپکزدهی ابرقهرمانی است که سالها است حرف جدیدی برای گفتن ندارد. سینمایی که با تجاری شدن بیش از حد عملا خاصیت خود را از دست داده، مخاطب را مدام احمق و احمقتر فرض میکند و مدام به احمقتر شدن آنها دامن میزند. فیلم جوکر با دست کم نگرفتن تماشاگر، ارائهی یک قصهی متفاوت و پرداختن به جزئیات تصویری و پیرنگهای جذاب و نیز با کمک گرفتن از بازی خواکین فینیکس، موسیقی متفاوت و حزنانگیز «هیلدور گودنادوتیر» که ستارهی جدید و البته ماهر موسیقی فیلم است، خود را به عنوان یک اثر متمایز مطرح میکند. در حالی که این فیلم هم در نهایت در راستای هدف بزرگتر استودیوها و کمپانیهای عظیم فیلمسازی حرکت کرده و نه تنها تبلیغی برای اهداف آنها و بیثمر کردن تئوری فرد برای جامعه است که به گسترش خشونت و قانونگریزی، فرار از واقعیت و زندگی بدون هدف کمک میکند و از اینرو ابدا نمیتوان آن را یک فیلم خوب دانست.
من نمیدونم چرا یه عده هنوز میخوان هر کسی نقش جوکر بازی کرد با بازی هیث لجر مقایسه کنن به خصوص تو این فیلم مقایسه بازی لجر و فینیکس مثل مقایسه زندگی یه ادم تو تو بیابون و یه ادم تو وسطدریا فینیکس تا حد توان خوب کار کرده و به نظر من نقش خودشو خوب ایفا کرد و به قول یکیاز روانشناس های اکراین کسی این فیلمو ترویج خشونت میدونه که نمیخواد واقعیت امروز جامعه خودشو قبول کنه ولی این فیلم داره به ما هشدار میده که فقط یه بیمار اعصاب نمیتونه جوکر باشه هرکسی یه جوکر درون داره
فرمایش شما متینه ولی تو این نقد هم مقایسهای نشده بین این دو.
بازی فینیکس قوی . فیلمنامه و فیلم ضعیف.رسما بازی فینیکس حیف شد
نقد خیلی جالبی بود. مخصوصا نکته آخرتون که به خاطر بعضی موارد نمیشه اونو یه فیلم خوب دونست. به نظر منم فیلم جالبی بود ولی توجیهاتی که برای شخصیتش میآورد رو نمی تونم کامل قبول کنم. در هر صورت از بازی واکین فینیکس نمیشه گذشت.