اگرچه زمان زیادی از مرگ مجری محبوب و معروف برنامهی کودکان در آمریکا «فرد راجرز» میگذرد و همهی تماشاگران برنامهی او امروز حداقل میانسالی را تجربه میکنند، یاد و خاطرهی او هنوز هم زنده است. در سال 2018 نتفلیکس فیلم مستندی از فرد راجرز ساخت و منتشر کرد که ابعاد تازهای از زندگی شخصی و کاری این هنرمند بزرگ را در پرتو نور جدیدی قرار داد. اگرچه فیلم مستند آقای راجرز برای کسانی که او را میشناختند و طرفدارانش یک پروندهی کاملا احساسی بود، به رغم تلاشش، موفق به ایجاد ارتباطی درست بین او و افرادی که با این مجری برنامه کودک آشنایی نداشتند نشد. در عوض فیلم A Beautiful Day in the Neighborhood با رویکردی کاملا متفاوت وارد دنیای راجرز شده و او را برای مخاطب خود ترسیم میکند. مخاطبی که احتمالا نمیداند چه در انتظارش است و بعد از گذشت فقط چند دقیقه از فیلم، خود را همچون کودکی مشتاق، برابر صفحهی تلویزیون مییابد که با جان و دل به آقای راجرز گوش میدهد. با نقد و بررسی فیلم A Beautiful Day in the Neighborhood همراه گیمنیوز باشید تا با هم مروری داشته باشیم بر چگونگی رفتار درست با قهرمانهای واقعی در سینما.
«شما هم یک روز بچه بودهاید.» جملهای است که راجرز زمانی برای تغییر رفتار چشمپزشکان در مقابل کودکان برای آنها نوشت. اما نه این جمله به تنهایی که در کنار شخصیت و جایگاه راجرز در میان انسانها، نه به عنوان یک ستارهی درخشان تلویزیونی یا حتا یک قدیس، که به عنوان یک فرد معمولی، آرام، محترم، متواضع و بسیار دلنشین و درککننده معنا مییابد. هر بخش از زندگی راجرز را چه جلوی دوربین و چه در پشت صحنه که از این قاموس خارج کنیم، ارزشهایی را از او زدودهایم که شاید نزدیک به تمام عمرش را صرف ساختن و نگهداری از آنها کرده بود. مردی با سیمایی معمولی، سفید و همیشه خندان، با نگاهی نافذ که میتوانست همه چیز را از آن خود کند، اغلب با یک قدیس اشتباه گرفته میشد. «تام هنکس» در نقش این مرد بازی کرده است.
روزی روزگاری پسربچهای بود که یک حیوان عروسکی داشت و به آن عشق میورزید. عروسک او «خرگوش پیر» نام داشت. یک خرگوش، که چیز زیادی از آن نمانده بود، آنقدر پیر و قدیمی که به سختی میشد او را یک عروسک نامید. برای کودکی مثل او این خرگوش نشانهی چیزهای زیادی بود، اما درست روزی که با آقای راجرز دیدار کرد فهمید که چه چیزی را از پنجرهی ماشین به بیرون پرتاب کرده است. پسر بچهای که روزی عصبانی شد، و تا مدتها عصبانی ماند و نتوانست خشم خود را به جای درستش هدایت کند. او مثل راجرز بلد نبود هر روز شنا کند تا آرام شود، بلد نبود با همهی انگشتان ممکنش روی کلیدهای بم پیانو بکوبد و صدای خشم تولید کند و بلد نبود حرف بزند. «تام» بلد بود بنویسد، و برای مدت زیادی به عنوان یک نویسندهی مستعد و توانمند شناخته شد، جایزه گرفت و بارها تقدیر شد، اما نتوانست از خودش حرف بزند. «متیو ریس» در نقش او بازی میکند.
شاید او چیزی برای از دست دادن نداشت یا نمیتوانست به چیزی فکر کند، تنها فریادهای پسرش را به خاطر میآورد و بعد زنگِ لطیف برخورد دو لیوان نوشیدنی به یکدیگر، با آن لحظهی دردناک بریدن ادغام میشد و دلسردی و ناامیدی «جری» را با خود میبرد. تنها میتوانست بگوید «متاسفم» و گاه شما هم میدانید با اینکه متاسف بودن تنها کاری است که از یک نفر برمیآید، احتمالا کافی نیست. راجرز از او خواسته بود برایش دعا کند، و او فهمیده بود که فاصلهی چندانی با مرگ ندارد. حالا که رابطهاش را با فرزندش ترمیم داده بود، و یک بار دیگر «پدر» خطاب شده بود، و دوست داشته شده بود، و خوشبخت پنداشته شده بود، میتوانست از این زندگی، با خیالی آسوده خداحافظی کند. «کریس کوپر» در نقش این پدر بازی کرده است.

اگرچه فیلم A Beautiful Day in the Neighborhood راوی داستانی شخصمحور و بر اساس اتفاقاتی است که بسیاری میدانند افتاده است، مخاطب شگفتزدهی خود را با یک روایت شخصیشدهی متفاوت همراه میکند. فیلمساز تلاش میکند تا ارتباطی احساسی بین شخصیتهای فیلم و گزارههای متعدد و مکررا تغییرپذیرشان ایجاد کند که آنها را به ادامهی راه ترغیب و هدایت نماید. آنچنان که در ابتدای فیلم همه چیز در همسایگی آقای راجرز میگذرد، اولین برخورد همهی تماشاگران فیلم با چهرهی «لوید» (شخصیت تام یوناد) هنرمندانه و چیرهدستانه به معنای واقعی کلمه کارگردانی شده است.
بعد از یک رونمایی با شکوه، نوستالژیک و دوستداشتنی از آقای راجرز، مخاطب خو گرفته با لحن دلنشین او، بازی آرام تام هنکس و مهری که از وجود او سرریز میشود، به مرور آرام و بیبهانهی عکسهایی میپردازد که آقای راجرز قرار است به او نشان دهد. بالاتر از بقیهی قابها، در سمت راست، قابی وجود دارد که عکسی از لوید با چهرهای خشمگین و کمی وحشتزده، با صورتی پریشان و خونآلود دیده میشود. بیایید با لوید آشنا شویم. گویی آقای راجرز است که لوید را کاوش کرده و او را تحلیل میکند. رفته رفته تماشاگر متوجه میشود که خلاف روند طبیعی داستان، همین هم هست. این نویسندهی خبرهی محافظهکارِ تحسین شده که تازه پدر شده و دوران سختی را میگذراند نیست که به دنبال یافتن چهرهی دیگری از آقای راجرز به دنبال او راه افتاده و تلاش میکند حرف در دهان او بگذارد، که این آقای راجرز است که این «مردِ جان به لب رسیده» را در آغوش خود میگیرد و همچون کودکی نوازش میکند، آرام میکند و از خشم و وحشت میرهاند.
هر بار که قاب فیلم به ابعادی با نسبت مربعشکل درمیآید، دنیایی که فرد راجرز برای کودکان و نوجوانان خلق کرده ترسیم میشود. دنیایی که به سرعت با دنیای واقعی درمیآمیزد و در میان تقطیعهای پراکنده اما پرشور فیلم، چنان فضا را از احساس لبریز میکند که چشم برداشتن از آن برای هر بینندهای دشوار باشد. کارگردان «ماریل هلر»، اگرچه به تجربهی کمی برای خلق چنین تصویری دل بسته است، از هوش بالایی برخوردار است و احساسات را به خوبی میشناسد و میتواند آنها در هر زمان از داستان که بخواهد، به نفع خود تغییر دهد. همین موضوع برگ برندهای است برای فیلم که تا پایان بیننده را محکم در مقابل خود حفظ میکند و به تماشا وا میدارد، تا از همهی جوانب آن، از فیلمنامهای که با لذت تمام روایت میشود، از بازی هنرمندانهی بازیگران، از نبوغ طراحان صحنه و لباس و از زبردستی فیلمبردار و تدوینگر و از موسیقی به یادماندنیاش، لذت ببرد بدون اینکه متوجه راز بزرگ فیلم بشود.
فیلم A Beautiful Day in the Neighborhood در خود رازی دارد. این فیلم برای روایتِ یک قصهی مستندشده از زندگی و کار شخصیتهایی آشنا ساخته نشده است. برای این ساخته شده که مخاطب را در آغوش بگیرد، به او بفهماند که چطور میتوان انسان خوبی بود، برای دیگران ارزش قائل شد، آنها را برای آنچه هستند ستود، برای آنچه نبودند سرزنش نکرد، بخشید، قضاوت نکرد و دلرحم بود. برای این ساخته شده که بیننده خود را جای لوید متصور شود، به فکر فرو برود و ابتدا به ارزش خود و روابطش بیاندیشد، بعد خودخواهی را کنار بگذارد، خشمش را فروبخورد و سپس حرفهایش را بزند.

زمانی که لوید در فیلم تصمیم میگیرد حرف زدن را امتحان کند، به درستی تصویر نمیشود. حتا ما نمیبینیم که چه چیزی دقیقا باعث شده او اینچنین اپیفنی قدرتمندی را از سر بگذراند، اما اتفاقات بعد از آن حاکی تغییر بزرگی است که تنها یک دقیقه سکوت در کنار آقای راجرز رقم زده است. این آخرین پیوند احساسی محکمی است که فیلمساز بین مخاطب خود و شخصیتهای قصهاش برقرار میکند و آن را آنچنان هنرمندانه ساخته و پرداخته است که هیچ توضیح اضافهای نیاز نداشته باشد. بعد از آن یکی دو سکانس مهم بیشتر در فیلم وجود ندارد، تا اینکه آقای راجرز پشت پیانوی خود بنشیند، اندکی بنوازد و سپس با همهی انگشتان ممکنش روی کلیدهای بم پیانو بکوبد.