سریال Shameless یا «بیحیا» (بیشرم به گواه ویکی پدیا) پربینندهترین سریال شبکه «شوتایم» و به گفتهی خیلیها یکی از بهترین سریالهای کمدی دهه اخیر، امسال بعد از یازده فصل، به پایان رسید. این مطلب یک نگاه کلی به فصل آخر و یک جور جمعبندی و خداحافظی با این سریال محبوب به شمار میرود.
سال 2011 فصل اول سریال Shameless پخش و امسال، 2021 بعد از ده سال، فصل آخر آن یعنی فصل یازدهم پخش شد. سریالی که یک دهه از زندگیمان را با آن گذراندیم، بزرگ شدن شخصیتهای آن را دیدیم و با آنها خندیدیم و اشک ریختیم. این سریال را قطعا میتوان یک شاهکار در نظر گرفت. البته که حتما و بدون شک ایرادات زیادی به آن وارد است، اما قطعا از نظر شخصیتسازی و شخصیتپردازی رو دست ندارد.
برخی وقایع مهم و کلیدی داستان سریال Shameless در ادامه این متن لوث میشوند. چنانچه هنوز این سریال را تماشا نکردهاید از خواندن ادامه این مطلب صرف نظر کنید.
از همان اولین لحظات تماشای اولین قسمت متوجه داستان کلی سریال و همینطور تفاوتش با بقیه سریالها خواهید شد. داستان راجع به خانوادهی «گلگر» (Gallagher) است. یک خانواده از طبقه کارگر و فقیر جامعه که بدون هیچگونه محدودیتی در خطرناک ترین محله و به قول خودمان پایین شهر یا همان «ساوث ساید» زندگی میکنند.
اما این یک سریال سیاسی یا یکجور اعترض به وضعیت جنوب شهر یا فقر اجتماعی نیست. حداقل نه آنطوری که فکر میکنید و همیشه دیدهاید. سریال Shameless از آن سریالهایی نیست که یک شخصیت اصلی داشته باشد که بیننده فقط قرار باشد زندگی او را دنبال کند. درواقع میتوان گفت که تقریبا چندین شخصیت با خط داستانی متفاوت و اصلی دارد که کم و بیش چالشهای زندگیشان را میبینیم.
قطعا تمام اعضای خانواده گلگر را دوست خواهید داشت، حالا بعضیها را کمتر و بعضیها را بیشتر. فیونا، لیپ، ایان، دبی، کارل، لیام و فرانک گلگر پایههای اصلی سریال «بیحیا» هستند و البته که دوستان صمیمی این خانواده، کوین و ورونیکا بال هم نیاز به اشاره ندارند.
این سریال میتواند برای شما به یک تجربه نزدیک به واقعیت از زندگی در جنوب شهر را رقم بزند. شاید حتا نوع نگاهتان به بعضی مسائل مثل همجنسگرایی را عوض کند.
شما در شخصیترین موقعیتهای اعضای داستان با آنها همراه میشوید که خب اگر آدم دل نازکی باشید ممکن است حتی گاهی این حجم از صمیمیت حالتان را بد کند. قطعا صحنههایی در این سریال میبینید که شاید در هیچ سریال دیگری به این برهنگی به تصویر کشیده نشوند. شاید این تم کلی سریال و صحنههای جنسی بیپرده و فراوانش است که، از همان ابتدا باعث شود که یا عاشقش باشید یا از آن متنفر شوید.
«فرانک»، (به اصطلاح) پدر خانواده است که معنی لغوی و جایگاه پدر را با کارها و رفتارش بیشتر اوقات برای شما عوض میکند. یک دائم الخمر که حاضر است برای یک شیشه آبجو یا مواد مخدر بچههایش را بفروشد یا حالا هر کار دیگری که احتمالا فکرش را هم نمیکنید. «فیونا» تا فصل نهم، که سریال را ترک کرد برای این خانواده و خواهر و برادرهایش، هم پدر بود و هم مادر. بعد از آن به ظاهر دبی مسئول این خانواده شد که هیچوقت نتوانست آنطور که باید و شاید جای فیونای دوست داشتنی را برایمان پر کند، که خب البته اصلا هم کار راحتی نبود.
بعد از فصل نهم بود که این خانواده بدون سرپرست رها شد و رسما از هم پاشید. البته تمام بچهها بزرگ شدهاند و ازدواج کردند و سرکار میروند و تا حدودی روی پای خودشان هستند. فرانک هم بیشتر از همیشه دنبال عیاشی و سرخوشی خودش است تا جایی که بالاخره اثرات منفی این همه سال عیاشی و الکل خوردن برای بار دوم، ولی اینبار قویتر از قبل، خودش را نشان میدهد.
زوال عقل کلمهای که فرانک تا آخرین لحظات با معنی و مفهومش میجنگد و کوتاه نمیآید، دقیقا همانطور که همیشه از او انتظار میرود.
حالا وسط تمام این مشکلات «لیپ» هم برای اینکه بتواند بالاخره برای همیشه از خانه و زندگی دسته جمعی با خانواده گلگر راحت شود و خانهای برای خانواده ی خودش دست پا کند، قصد دارد خانهی اجدادی گلگرها را بفروشد. و خب همه موافقت میکنند به جز دبی لوس و همیشه لجباز که عادت به تنها زندگی کردن ندارد و حالا از همیشه تنهاتر شده و حس طرد شدگی و تنها مردن راحتش نمیگذارد. که البته در آخر راهی به جز موافقت برایش باقی نمیماند.
«میکی» و «ایان» که حالا دیگر یکسال از ازدواجشان هم گذشته اولین نفراتی هستند که خانه را ترک میکنند و به یک ساختمان لوکس در غرب شهر میروند که برعکس جنوب است و تقریبا هیچ ربطی به هم ندارند. همانند همیشه ایان با کمال میل با این زندگی مدرن و باکلاس بالاشهری عادت میکند ولی این میکی است که در سکوت خالص و به دور از صدای آژیر پلیس و تفنگ جنوب شهر خوابش نمیبرد. که غیر از این هم انتظار نمیرود. بالاخره هرچه نباشد او یک «میلکوویچ» است و پایین شهری و خلافکار بودن در گوشت و خونش ریشه دارد.
حتا «کوین« و «ورونیکا» هم دارند از جنوب شهر میروند. انگار بعد از رفتن گلگرها و تمام شدن سریال Shameless، جنوب شهر هم قرار است کم کم خالی شود.
به هر حال این سریال سعی کرده همیشه ارتباط نزدیکی با بینندگانش داشته باشد و بارزترین نمونهاش هم بخشهای «آنچه گذشت» خاص سریال است. هر دفعه یکی از گلگرها میآمد و مستقیما به صورتتان نگاه میکرد و برایتان متاسف میشد که هفته گذشته قسمت قبلی سریال را ندیدهاید. البته که خاصیت دوربین روی دست را هم در ایجاد این حس نزدیکی و صمیمیت نمیتوان نادیده گرفت.
این سریال همیشه سعی کرده اثرات مخرب الکل و مواد مخدر بر خانواده و زندگی را نشان دهد و آخرین روزهای زندگی فرانک بیشتر از همیشه نشانگر این مسئله میشود. ولی نه طوری که برایش غصه بخورید یا احساس ترحم کنید. در آخرین لحظه خودش به شما میگوید از زندگی که داشته راضی بوده و خب حالا وقتش است که این زندگی را ترک کند و سازندگان سریال با یک اووردوز ناکام شما را برای مرگش آماده میکنند و در آخر این کروناست که زندگیش را میگیرد.
همه دلشان میخواست که فیونای دوست داشتنی را یکبار دیگر در فصل آخر سریال ببینند. اما گویا امکانش فراهم نبوده است. ولی خب آخرین لحظات زندگی فرانک به صورت چندین فلش بک از فیونا و فصلهای قبلی سریال و کودکی شخصیتها جلوی چشمانش میآید.
لحظات پایانی سریال Shameless حسابی احساساتتان را برمیانگیزد. خانوادهی گلگر در «البای» مثل همیشه مشغول مهمانی و مشروب خوردن اما اینبار بدون فرانک که دارد تنهایی در بیمارستان آخرین نفسهایش را میکشد. سازندگان سعی دارند با کمیک کردن شرایط و نشان دادن روح فرانک که دارد از آسمانها خانوادهاش را آبجو بهدست نگاه میکند از تلخی سکانس کم کنند.
اما به هر حال برای بیندگان و طرفداران سریال خداحافظی، آن هم برای همیشه با سریال موردعلاقهشان سخت است. اما خب به هر حال این سریال هم مثل بقیه سریالها و زندگی فرانک باید تمام میشد.
قطعا پایان بندی سریال کم و کاستهایی داشت و نتوانست یکسری از انتظارات بینندگان را برطرف کند. اما به اندازهی خودش خوب و کامل بود و قطعا بهترین زمان برای پایان دادن به کل داستان، بهجای بیهوده کشدار کردن سریال و خراب کردن ذهنیت بینندگان با یکسری داستان آبکی بود.
در آخر باید اضافه کنم که به قول فرانک: «چیز زیادی واسه گفتن باقی نمونده، فقط اینکه زمان ارزشمنده، این کوفتی رو حرومش نکنید.»