اعترافات سنگین بازیکنان «سیمز» به کارهایی که در بازی انجام دادهاند
اگر نگاهی به این تاپیک در سایت Reddit بیندازید، میبینید که در این تاپیک سوالی پرسیده شده با این مضمون که «بدترین کارهایی که تا حالا در دنیای «سیمز» (Sims) انجام دادهاید، چه بودهاند؟».
جوابهایی که بازیبازهای مختلف به این پرسش دادهاند، بعضاً بسیار بد هستند!
همانطور که انتظار میرفت خیلیها کارهایی غیرعادی مثل غرق کردن در آب و حتی کارهای نامناسب و بعضاً ممنوع در بسیاری از کشورها را انجام دادهاند اما در واقع بیش از هرچیز دیگری این کارهای خلاقانهی آنهاست که بیش از هرچیزی آدم را حیرت زده میکند و حتی گاهی میترساند!
فکر نکنم کسی بتواند داستانی جالبتر از کارهایی که Painter Goblin انجام داده را تعریف کند. به هر حال من 3 تا از بهترین داستانهایی که بازیبازها در مورد کارهایشان در بازی تعریف کردهاند را برایتان نقل میکنم اما قبل از آن، از شما هم میخواهم که رازهایتان در این بازی را با ما و سایر بازیبازها در میان بگذارید!
کاربر funmenjorities:
توی Makin’ Magic یه سگ فوقالعاده به اسم AJ داشتم که کل خانواده اون رو خیلی دوست داشتن. اون همیشه کنارمون بود و اطرافیانش حسابی باهاش حال میکردن. واسه همین، تصمیم گرفتم که یه کم روی اون جادوگری کنم و با طلسمی AJ رو به یه انسان تبدیل کنم. اینطوری، اون بیشتر از قبل میتونست عضوی از خانواده باشه! بعد که این کار رو کردم، دیدیم که اون به یکی از عوضیترین و الدنگترین آدمایی که تو عمرمون دیده بودیم، تبدیل شده. اون به شدت بددهن بود و با اعضای خانواده بد حرف میزد اما بازم ما مجبور بودیم ازش مراقبت کنیم. واسه همین براش یه قفس شبیه به قبر ساختم و انداختمش اون تو. بعدش کل خانواده اومدن جلوش ایستادن و شروع کردن به آهنگ زدن و همینطوری که اون آروم آروم داشت از گرسنگی جون میداد، اونا هم هِی آهنگ میزدن. بعد از اون خانواده یه سگ دیگه خریدن و مدام بیرونِ قبر AJ با اون بازی میکردن تا روح زندانی اون بدبخت رو بیشتر عذاب بدن! آخرِ سر هم یه اژدها اومد، کل خونه رو آتیش زد و همه مُردن. عجب بازیای بود!
(اگر این داستان برایتان جالب است، پیشنهاد میکنم رمان کوتاه “دل سگ” نوشتهی “میخائیل بولگاکف” را تهیه کنید و بخوانید. [سردبیر])
کاربر bookthief8:
من یه یتیمخونه ساختم که 7 تا بچه توش بود و یه خانم نسبتاً سن و سالدار میگردوندش. اون خانم خیلی بچهها رو دوست داشت و خوب باهاشون رفتار میکرد. بچهها هم اون خانم رو خیلی دوست داشتن. یه روز یکی از اون بچهها خواست با فشفشههاش بازی کنه که زد گُلها و بعد کل خونه رو آتیش زد. خانمه سعی کرد بچهها رو نجات بده ولی در عوض خودش توی آتیش گیر کرد و ُمرد. آخر سری کلاً به زور یکی دو تا از اون بچهها زنده موندن که البته اونا هم دیگه اصلاً مثل قبل خوشحال نبودن!
کاربر BrianWantsTruth:
من خواستم یه کلیسا بسازم با یه قبرستون کامل و پُر. واسه همین یه خونهی کوچیک و ساده ساختم و یه خانوادهی 8 نفره رو آوُردم داخلش. بعد درِ خونه رو برداشتم و خونه رو کامل آتیشش زدم! حالا 8 تا سنگ قبر داشتم! این کار رو 9 بار تکرار کردم و این طوری یه قبرستون بزرگ برام مونده بود. بعدش یه کلیسا ساختم و یه کشیش روحانی رو بردم اونجا که زندگی بکنه و به اون زمین هم برسه. از شانس بد کشیش، اون زمین به خون اون آدما آلوده شده بود و هر شب روحهای اونا میاومدن و اون اطراف میچرخیدن. آخرش هم اون اشباح اونقدر کشیش رو عذابش دادن که بیچاره فقط 3 روز بعد به خاطر بیخوابی جان به جانآفرین تسلیم کرد!
سلام ببخشید کجا میشه متن کامل این آرتیکل ها رو که از بازیکن های سیمز گذاشتید رو خوند? من هر چی این تاپیک رو تو reddit سرچ کردم چیزی نمیاره
ممکنه لینکشو بذارید؟
لینکش الان در دسترس نیست متاسفانه.