در طول تاریخ سینما از ابتدا تا کنون تریلرهای روانشناختی-جنایی راه پر پیچ و خمی را گذرانده است. شاید آغازگر این راه “M” ساختهی فریتز لانگ باشد که روایتگر قاتل روان گسیخته است که رفتار جامعه با او دست کمی از رفتار او با مقتولینش ندارد. با همین فرمول بسیاری از فیلمهای هالیوود در مورد قاتلانی روانی است که تروماها، مصائب و مشکلات آنها در کودکی، جنگ، فقر و … باعث میشود که آنها دست به جنایاتی عجیب اما قابل توجیه بزنند. به همین ترتیب همواره میتوان رابطهی قاتل را با مادر با استفاده و بیشتر از آن سوءاستفاده از روانکاوی سطحی تشریح کرد. قاتل با آنکه در زندگی شخصی ضربات و آسیبهای زیادی دیده است اما با یک زمینهی ادیپی رابطهی خود را با مادر خود حفظ کرده است. تاریخ سینما با گذر از سینمای نوآر و کلاسیک که شالودهی اصلی آنها همچنان قتل با انگیزه و در هیبتی دیگر قتل با زمینهی آسیب روانی اکنون سعی در پوستاندازی و پیدا کردن داستانهایی نو برای قاتلان خود دارد. با نقد فیلم You Were Never Really Here با گیمنیوز همراه باشید.
جنگهای هزارهی جدید فرصت خوبی برای این بود که داستانپردازان هالیوودی بنمایهی داستانهای خود را از دل آسیب دیدگان و بازماندگان جنگ بیرون بکشند. بازماندهی جنگ با کوله باری از آسیبهای روانی آن دوره میتواند دست به جنایاتی بزند که از طرفی تقبیح میشود و از طرفی به دلیل نداشتن اختیار در ارتکاب این جنایات میتواند از حوزهی قضاوت انسانی بری باشد. این موقعیت پارادوکسیکال و منحصربهفرد، فرصت بینظیری در اختیار داستانپرداز قرار میدهد تا با بسط رواننژندی فرد، شخصیت و میدان عملکرد او را گسترش دهد. به بیان بهتر سینمای روانشناختیای که هیچکاک با سایکو ابداع کرد اکنون پا در موقعیتی جدید- گرچه با سازوکار قبلی قرار میدهد.
این نقد و بررسی بخشهای مهمی از داستان فیلم را لوث میکند. برای جلوگیری از فاش شدن داستان، پیش از خواندن نقد فیلم را تماشا کنید.
You Were Never Really Here یک تریلر روانشناختی به کارگردانی لین رمزی (Lynne Ramsay) کارگردان زن اسکاتلندی است که بر اساس رمانی به همین نام به قلم جاناتان ایمس (Jonathan Ames) ساخته شده است. داستان فیلم حول کهنه سربازی آمریکایی میگردد که اکنون تبدیل به یک قاتل مزدور شده است که مأموریت قتل در برابر پول را بر عهده میگیرد. او که از آسیبهای روانی کودکی و تروماهای جنگ رنج میبرد اکنون با مادر خود در خانهای کوچک زندگی میکند. خواکین فینیکس نقش “جو” شخصیت اصلی و قاتل فیلم را بازی میکند.
لین رمزی با مهارت بسیاری سعی در مخفی نگهداشتن جزییات شخصیت “جو” تا آخر فیلم داشته است. خواکین فونیکس تمام مهارت خود را برای ساختن شخصیتی چندلایه و تو در تو به کار میبندد تا مخاطب را تا حدی برای درک روابط فیلم به دردسر بیندازد. فیلم از گذشتهی او اطلاعات چندانی در اختیار تماشاچی نمیگذارد و جز چند فلش بک که در قالب حملات عصبیای که در تنشهای قاتل گریبان او را میگیرد نمایی از گذشتهی او وجود ندارد. “جو” در مأموریت اخیر خود حالا باید سراغ فردی برود که دختر یکی از سناتورهای ایالتی را برای استفاده در فاحشهخانهای که دختران زیر سن قانونی را برای افراد خاص فراهم میبیند، دزدیده است. جو این مأموریت را با موفقیت به پایان میرساند اما در آخرین لحظه با قتل سناتور داستان رنگ و رویی دیگر به خود میگیرد. رابطهی خاص جو با مادرش و همچنین احساس خاصش به دختر سناتور باعث میشود که قتل داستان آخرین مأموریت آن را به یک انتقامگیری شخصی تبدیل کند.
فیلم با تدوین ویژهی خود سعی در القا ازهمگسیختگی روان “جو” دارد. “جو” تا حد زیادی همچنان از کودکی خود رنج میبرد. کودکیای که ما بهطور مبهم از محتوای فیلم درمییابیم که مادر او به طور معجزهآسایی جان او را نجات میدهد. “جو” برای مقابله با ترسهای کودکیاش همچنان ضعیف است. چندین بار اقدام به خودکشی هم او را نمیتواند نجات دهد و برای مقابله با حملات و آسیبهای گذشتهاش زیر سپری از قدرت برای کشتن مخفی میشود. او بیرحم است و از بیرحمی خود میتواند لذت ببرد. گویی این بیرحمی برای او شرایطی فراهم میآورد که بتواند خود را از سایهی ضعف کودکی آزاد کند و به او قدرت و تسکینی برای دردهایش بدهد.
“جو” زادهی فضایی مملو از تنش است. اساساً آنچه که رابطهی او را با آدمکشی هرروزهی او نشان میدهد نه ناشی از اختیار بلکه توضیحش در همان گذشتهی غبارآلود، مه زده و وحشتناکی است که از سر گذرانده است. فرمولی که تماماً آمریکایی و پرکاربرد است. اما این همهی ماجرا نیست چرا که در میانهی فیلم رابطهی میان واقعیت و حملات عصبی از یک طرف و گذشته و حال “جو” در هم میریزد. تماشاچی در میانهی راهی که تماماً همراه بوده متوجه میشود که صحبت از یک فضایی چندوجهی و ازریختافتاده است. ما از درگیریهای او با محافظان و هدفهای او چیزی نمیبینیم جز جسد بیجان یا نیمهجان آنها. کارگردان با دستمایه قرار دادن اوضاع آشفتهی ذهنی “جو”، سعی در طرح این پرسش دارد که چندان هم واقعیت موجود با تباهیهایی که ما انتظار میکشیم تنافری ندارد. “جو” میتواند با همین ذهن آشفته انتظار ما را از یک قهرمان برآورده کند. آنکه در انتظار حمله و انتقام قتل است این دفعه در این طرف پرده است. تنها یک دیوانه میتواند انتظارات ما را از یک قهرمان برآورده کند. حتی اگر تماماً این اتفاقات در ذهن او افتاده یا در واقعیت باشد. این عقبهی فکری ما تا آنجا پیش میرود که انتظار برای فروپاشی ذهنی “جو” و خودکشی او دور از ذهن نیست. بنابراین در سکانس آخر که به مغز خود شلیک میکند ما با بهت ناشی از ناگهانی بودن صحنه و غافلگیری، اما همچنان توجیهپذیر و عادی سعی در پذیرش فیلم به عنوان یک تریلر روانی دیگر داریم. آنقدری که حتی حضور قهرمان یا عدم حضورش برای ما رنگ میبازد و همانطور که کارگردان سعی در نشان دادن آن دارد از بیخ و بن حضور یا عدم حضورش در بین ما دارای درجهی چندانی از اهمیت نیست. چه تفاوتی میکند که “جو” و” نینا” پشت میز کافه نشسته باشند؟ برای منی که هر لحظه انتظار انهدام آنها را میکشیدهام.