قسمت دوم فصل دوم سریال WestWorld در حالی هفتهی پیش منتشر شد – و برای ما ایرانیان برای دانلود روی خروجی سایتها قرار گرفت – که همگی انتظار داشتند تا قصه از پایان قسمت اول این فصل پیگیری شود. اما جاناتان نولان ترجیح داد تا قصه را با خرده پیرنگ ها و جریانهای موازی پیگیری کند. فصل دوم سریال WestWorld هم چنان به عهد خود پایبند است تا معماها و گرههایی که در فصل اول ایجاد شده بود را پیگیری کند، گرهگشایی کند با تفاوت اندکی با گره اندکی آسان بازشُوتر جایگزین نماید. اما این برای مخاطب سریال ظاهر ماجرا است و در پشت پرده انگار اتفاق دیگری در حال رخ دادن است. در ادامه با نقد قسمت دوم فصل دوم سریال Westworld با ما همراه باشید.
همچون قسمت قبل بگذارید ماجرا را از آخر پیگیری کنیم. ما در آخر این قسمت سریال WestWorld متوجه شدیم که آن چه که ویلیام، دلورس و دیگر اعضای هیئتمدیره قصد در پیگیری – و در دوگانهای قصد مخفی کردن- آن را دارند نه یک مکان بلکه یک سلاح است. سلاحی که رابرت در فصل اول به برنارد نشان داده است و به طور حتم میتواند مأموریت جدید سریال و نقطهی محوری آن است. “گلوری” که بهطور کنایی اشاره به کسب افتخار نیز دارد میتواند نقطهی اتصال هرکس به پارک WestWorld باشد. گویی تمام کسانی اعم از میهمانان و میزبانان و مسئولین و هیئتمدیره بهنوعی در پی به رسیدن به افتخار یا نوک هرم مازلو همان خودشکوفایی هستند. در ان لحظه که هیچ قضاوتی و هیچ نگاهی در کار نیست هر کس میتواند خود را آنگونه که هست بنمایاند و از این راه افتخاری نصیب بودنِ خود کند. دیگر مسئله خود بودن نیست بلکه رسیدن به نقطهای است که بودن برای همه یکسان میشود و در آن لحظه برتری از آن کسی است که به گلوری برسد.
این نقد و بررسی بخشهای مهمی از داستان را لوث میکند. برای جلوگیری از فاش شدن داستان، پیش از خواندن نقد سریال را تماشا کنید.
در بازگشت به عقبِ این قسمت دلورس شیفتگی خود را نسبت به چراغهای شهر که نماد تمدن است اینگونه بیان میکند: انگار که ستارگان زمین را فرش کردهاند. این شبه جملهی شاعرانه گرچه آرنولد/برنارد را تا سر حد دلبستگی به این مخلوق خود دلشاد میکند اما از طرفی با تکرار این جمله از سوی دلورس او میفهمد تمام سعی خود برای آفرینش موجودی کاملاً متفاوت با دیگر میزبانها بینتیجه بوده است. تمامی آنچه از نظر آرنولد/برنارد یک بداهه گویی خاص است در تکرار آن نیست میشود. تمام آنچه که دلورس بر زبان آورده بود و از آزادی خود صحبت کرده بود – دیالوگی که بهدرستی در ابتدای شروع سریال و در رجوع به فصل قبل بازخوانی شد- در اینیک جمله محو میشود. دلورس آرنولد را ناامید میکند اما برنارد را از نو میسازد. تمام آرزوهای آرنولد برای مجازات خود و طراحان و صاحبان پارک در دستان دلورس و با راهنمایی برنارد جانی دوباره میگیرد. دلورس دیگر آن دختر غمگین و احساساتی و نقاش نیست بلکه نیمهی تاریک خود را، آن نیمهای که از دید آرنولد پنهان مانده یا به تعویق افتاده بود بازیابی میکند. او اکنون صاحب خاطره است و خاطرات راهنمای او برای رسیدن به گلوری و فرمانروایی بر دنیای دیگر است.
اما چرا هنوز آرنولد/برنارد قابل تفکیک نیستند؟ در فصل قبل دیدیم که عکسی که ویلیام به برنارد نشان داد آرنولد را مردی سفیدپوست معرفی میکند که در اتفاقاتی که در آغاز به کار پارک افتاده بود کشته شده است و برنارد بهنوعی نتیجه و حاصل کار آرنولد برای ابداع شخصیتی نظیر خود است. اما در این فصل برنارد را میبینیم که در هیئت آرنولد جوان با رابرت وارد گفتوگویی میشود که طی آن از بردن دلورس به میهمانیای که به مناسبت شگفتزده کردن دلوسِ پسر برگزار گردیده امتناع میکند. تفاوت این که آیا آرنولد واقعاً وجود خارجی داشته است یا یک میزبان است کار بسیار عبثی است. چراکه سعی این سریال در آن است که خط بطلانی مابین هر آنچه که ما بهعنوان حقیقت پنداشتهایم، هر آنچه که ما به خاطر میآوریم، و هر آنچه که به نظر خود اختیار ما محسوب میشود با رؤیا و وهم و خیال بکشد. خط فاصل واقعیت و رؤیا مخدوش است و فصل مشترک آن بهقدری وسیع است که ما نیز به مانند میزبانها نمیتوانیم واقعیت را از خاطره و خاطره را از وهم تشخیص دهیم. در سکانس ابتدایی این قسمت که بازگشتی به فصل اول است، ویلیام برای بار اول آنجلینا را میبیند و از او میپرسد آیا تو واقعی هستی و آنجلینا در پاسخ میگوید وقتی نتوانستی تشخیص بدهی این موضوع اهمیتی هم دارد؟ حتی در این مسیر میتوان آنقدری پیش رفت که بگوییم چون تمام یادآوریهای جهانِ بیرون از آن دلورس است پس طبیعتاً وی نباید خود آرنولد را به یاد آورد بلکه باید شمایل کسی که اکنون مسئول مستقیم اوست یعنی برنارد را برای خود تداعی کند.
نکته آخری که در مورد این قسمت گفت دستکم گرفتن مخاطب و افتادن در ورطهی سادهانگارانهی قصههای معاصر است. این قسمت گرچه پیچ و قوسهای معمول سریال را دارا است اما با برگشتن به داستانهایی با انگیزههایی شخصی و مرور خاطراتی که به گذشتهی صاحبان شرکت مربوط میشوند آن هم تنها با اضافه کردن شخصیتهای فرعی نهتنها به پیشبرد داستانی یکدست کمکی نکرده است بلکه به یک عامی گرایی هالیوودی دچار شده است. شاید تنها دلیل برتری WestWorld به سایر سریالهای شبیه به خود با زمینهی دنیایی خارقالعاده و عجیب همین پیچیدگی و شکست شخصی و اجتماعی انسانها باشد. دنیایی با همین انسانهای معمولی دور و بر خودمان اما با آزادی عمل بینهایت در غریزهی خشونت و شهوت که محوریت عمده سریالهای طلایی این دوران را بر عهده دارد. در مورد خلق دنیاهای تازه در سریالهای امروز بیشتر صحبت خواهیم کرد. گیمنیوز را دنبال کنید.