“فرض کنید که شخصی ناگهان مبدل به امپراتور چین شود، فقط به این شرط که آنچه را پیشازاین بوده است فراموش کنند، چنانکه گویی از و متولد شده است. آیا در عمل و برحسب آثار قابل ادراک، چنان نیست که گویی آن شخص کاملاً نابوده شده و شخص دیگری در مقام امپراتور چین در همان آن و به جای همان شخص خلق شده است؟ حال بدین گونه امپراتور شدن آیا خواستنی است؟” چهار قرن پیش لایبنیتس فیلسوف شهیر آلمانی این متن را دربارهی اهمیت آگاهی و حافظه در حیات انسان در کتابش منتشر کرد. اگر بشر آگاهی و حافظهای نداشته باشد هیچ چیز را نمیتواند به خود نسبت دهد. نه شخصیت، نه هویت و نه حتی بدن. هربار از نو زاده میشود و دوباره میمیرد. به همین دلیل مسئولیت و عواقب کارها بری است. بنابراین حتی آگاهی ضمنی او از محیط هم میتواند دستخوش تغییرات شود. در این نوشته سعی داریم نگاهی به قسمت ششم فصل دوم سریال Westworld بیندازیم. با گیمنیوز همراه باشید.
این نقد و بررسی بخشهای مهمی از داستان را لوث میکند. برای جلوگیری از فاش شدن داستان، پیش از خواندن نقد سریال را تماشا کنید.
در نوشتهی پیشین در مورد شخصیت گرفتن هر یک از کاراکترهای WestWorld در فصل دوم صحبت کردیم. حال در این قسمت یعنی قسمت ششم فصل پنج سریال WestWorld ما در برابر این سؤال قرار گرفتهایم که با مقدمهای که گفته شد کسانی که نه از خود آگاهی و نه شخصیت دارند آیا میتوان اعمال آنها را به خوب و بد تقسیم کرد؟ آیا میتوان راجع به این موضوع صحبت کرد که نقش “دلورس” با افزون شدن پهنهی آگاهیاش اکنون به یک جانی بالفطره تبدیل شده است و “میو” همچون ابرقهرمانان با توانایی منحصربهفرد خود به مبارزه با “دلورس” بر خواهد خواست؟
در قسمت ششم فصل دوم سریال Westworld دیدیم که دلورس تا به آنجایی از توانایی رسید که توانست کنترل برنارد را در دست بگیرد. از طرفی تمام هدفی که میو به دنبال آن بود با دیدن مادر دخترش بر باد رفت. در قسمت ششم و با گذشتن از نیمهی اول سریال در این فصل، قسمتها ریتم تندتری به خود میگیرند و اتفاقات سریال با اختلاف زمانی کمی از هم اتفاق میافتند. برنارد درون سیستم اصلی کنترل WestWorld نوعی از هوشیاری پویا تشخیص میدهد که برای مبارزه با آن قصد دارد ذهن خود را وارد سیستم کند. در آنجا رابرت را میبیند که پشت پیانویی در کافه مشغول نوازندگی است و منتظر او نشسته است. با رسیدن دلورس به مرزهای WestWorld احتمالاً باید شاهد رویارویی گروه پاکسازی با دلورس و دوستانش از یک طرف، و برنارد و السی از طرف دیگر باشند. شارلوت هیل با آزار پیتر ابرناثی احتمالاً اولین هدف دلورس برای مبارزه خواهد بود. از سویی دیگر ویلیام که اکنون صاحب شرکت دلوس است باید نقشی اصلی از سیر تحول داستان از دلورس به سمت میو را بازی کند.
WestWorld استعارهی خوبی است که میتوان با آن انواع آزادی را تعریف کرد. همچنان میتوان با مقدمهی ابتدایی به بررسی این موضوع پرداخت که چقدر از اعمالی که میزبانان WestWorld انجام میدهند دل به خواه و آزادانه و مختار است. میزبانها به قول دختر ویلیام مشتی ربات هستند که هیچ اراده، آزادی، آگاهی و حافظهای ازآنچه که آنجا میدهند ندارند. میزبانها با طغیان از وضعیت خود همچنان خود را گرفتار برنامهریزی پیشین میبینند. برای همین امکان اتحاد آنها غیرممکن میشود. چرا که گویی برای این برنامهریزی شدهاند که نزاع و جنگ همواره و همیشه بین آنان در جریان باشد. به بیان روشنتر اساساً زندگی آنان برای این قضیه طراحی شده است.
بنابراین در این آزادی صوریای که یا به آنان اعطا شده یا آنان خود آن را فراچنگ آوردهاند همچنان اصل اول کشتن است. دقیقاً این نوع از دترمینیسم زندگی در زندگی انسانها نیز نمایان میشود. حال که پردهها کنار رفته است و انسانها با عواقب کاری که در WestWorld آشنا و درگیر شدهاند پارک WestWorld هم چون خود جهان واقعی حالتی دیوانهوار به خود میگیرد. در این بین هم چنان انسانها بیرحمتر از میزبانها شروع به زجر و شکنجهی “دیگری” میکنند. همانطور که از دید دلورس هرکسی که نخواهد بینش خود را گسترش دهد و به فهم دربارهی جهانی بزرگتر از WestWorld برسد دیگری است و طبیعتاً در لیست کشتار قرار میگیرد، از دید صاحبان و محافظان پارک هم میزبانان فاقد هرگونه شأن انسانیاند و کشتار یا تجاوز به آنان مشکلی ایجاد نخواهد کرد. همین رابطه در ارتباط انسان با حیوانات نیز مشاهده میشود. انسانها حیوانات را به دلیل این که در طبقهبندیشان جایگاهی ندارند یا اگر داشته باشند بسته به میزان وفاداری آنان به انسان میتوانند از مرگ نجات پیدا کنند، بهراحتی از زیر تیغ رد میکنند و حس مالکیت آنها تا آنجایی نسبت به آنان پیش میرود که تولیدمثل و غذای آنها را نیز در برمیگیرد و دامداریها و کشتارگاهها در توالی هم شکل میگیرد.
درمجموع با این که از لحاظ داستانی WestWorld حرف تازهای برای دنبال کنندگان خود نداشت اما با رساندن شخصیتها در یک موقعیت مکانی زمانی مشخص توانست چالش جدید میان آنها را پیریزی کند که با اقدام متقابل هر یک نوید قسمتهای مهیجی را برای آینده میدهد. به نظر میرسد جاناتان نولان پیوند داستانی خود را با اکتشافات برنارد از ملاقات با ذهن ابدی رابرت وارد ماجرا کند و بتواند از این طریق موضع برنارد بهعنوان یک میزبان از یکسو و بهعنوان تنها برنامهنویس اصلی زندهی پارک از سوی دیگر را مشخص کند. آیا برنارد با توجه به علاقهی وافرش به دلورس، احساس عذاب وجدان نسبت به السی و همچنین سفر قهرمانانهی میو میتواند تصمیم بگیرد که به کدام سو نزدیکتر شود. باید منتظر ماند و تماشا کرد. با گیم نیوز همراه باشید