داستانهای ارواح، عنوان فیلمی به نویسندگی و کارگردانی «اندی نیمن» و «جرمی دیسون»، بازیگری «اندی نیمن» در نقش »فیلیپ گودمن» شما را به حل سه معما دعوت میکند، فیلیپ گودمن پروفسوری است که در یک نمایش تلویزیونی به حل معماهای به نظر فراطبیعی میپردازد، در حال ساخت یکی از قسمتهای این مجموعه نمایشی، داستان زندگی خودش را برای ما بازگو میکند. با نقد و بررسی فیلم Ghost Stories با گیمنیوز همراه باشید.
گودمن همه آنچه را که علت نابودی خانوادهاش شده، عقاید سختگیرانه پدرش میداند. او در یک خانواده پرجمعیت یهودی با مهمانیهای دلنشین خانوادگی رشد کرده که دیگر خبری از آنها نیست، تاثیری که استبداد پدرش بر او گذاشته او را مردی بسیار منطقی، فاقد باورهای مذهبی و محتاط جلوه میدهد. کسی که برای فرار از ترس خودش باور به مسائل فراطبیعی را ساخته ذهن انسان برای غلبه بر درد و اندوه بشری میداند. ذهن گودمن که در ناخوداگاهاش از مذهب و باور به وجود دنیای خارج از سیطره و نفوذ انسان، بیزار است با دیدن یک برنامه تلویزیونی از دکتر «چارلز کامرون» در افشای حقایق غیرطبیعی آنقدر تاثیر میپذیرد که تصمیم میگیرد تا آخر عمرش این راه را ادامه دهد.
گودمن مردی تنهاست. خانوادهای ندارد. او مجذوب استادش دکتر چارلز کامرون است با اینکه هرگز او را ملاقات نکرده. گودمن با این باور که ذهن آن چه را میخواهد میبیند و میپذیرد پروندههایش را حل میکند. دکتر چارلز کامرون پس از خواندن علاقه گودمن به خودش با او تماس میگیرد و از او دعوت میکند.
آیا ذهن گودمن او را بارها و بارها در این دنیای سردرگم و ترسناک غوطهور میکند تا او بخشی از گذشته فراموششدهاش وزندگی ازدسترفتهای که به هدر داده را دربیابد و یا این در دنیای فارغ از ذهن است و درجایی که حقیقت پس از مرگ ما را فرامیگیرد رخ میدهد؟
ما دیگر شاهد فضاها و صحنهپردازیهایی هستیم که ترس با تنهایی و بیگانگی با فضا را تلفیق میکند. گودمن استاد خود را پیرمردی با زندگی آشفتهای درون کانکسی در کنار ساحل مییابد. دکتر چارلز کامرون به گودمن سه پرونده حلنشده زندگی خود را میدهد و سرنخهایی از شخصیت منزوی و ترسو و خودخواه گودمن را به او یادآور میشود، احساساتی از گودمن که موجب میشود هرچه در جهانبینی او نباشد را حذف کند و آن را حقیقت جلوه دهد.
پرونده اول دربارهی یک نگهبان شب «پاول وایتهوس» است، گودمن با پرداخت پول او را وادار به صحبت میکند. گودمن با پیشفرض غیرواقعی بودن ماجرا و بدون هیچگونه دلسوزی با پروندههایش برخورد میکند و این ماجرا را حاصل رفتار بد نگهبان با دختر مریضش میداند. او به کلیسا میرود و این سوال را میپرسد: مذهب در برابر این اتفاقات غیرطبیعی باید چگونه برخورد کند؟ جواب ساده است. خدا میخواهد انسان این علامتها را باور کند، اکنون نگهبان به خاطر این نشانه تغییری در رفتارش با دخترش داده، پدر روحانی به گودمن متذکر میشود از نشانههایی که میبیند برای زندگی خانوادگی خودش بهره ببرد، این صحبت اثرگذار است او به دیدن پدرش میگرود.
پرونده سوم دربارهی پسر نوجوانی به نام سایمون است، در خانه او تصویری سورئال از پدر و مادرش میبینیم که ما را بسیار متعجب میکند. سایمون با بازی خوب «الکس لاوثر» چهرهای از نوجوانی دروغگوست، ظاهر مضطرب او حتی قبل از رخ دادن تجربه فراطبیعیاش، عذاب درونی را که از رفتارهای بد خود با خانوادهاش دارد نشان میدهد. گودمن در خانه سایمون متوجه حضور شخصی در طبقه بالا میشود، بخشی از آگاهی آنچه برای خودش در حال رخ دادن است، اما فقط به پرسش بسنده میکند.
اشباحی که فیلم به ما نشان میدهد با تمام فیلمهای این ژانر فرق دارند. آنها درصدد آسیب و حمله به افراد نیستند، بیشتر شبیه یک تلنگر به زندگی آنها آمدهاند و بعد از آنهم ناپدیدشدهاند. فقط در زندگی سایمون این تأثیر همچنان باقی است. او رفتارش تغییر کرده ولی برای اینکه دیوانه خطاب نشود تحقیقاتی را خودش شروع کرده است، دیوار اتاقش را پر از عکسهایی کرده که برای لحظهای یادش نرود در پی حل کردن ماجرا و درک موجودی است که دیده، برای همین خانواده و خانه او را عجیب و سردرگم مییابیم همانطور که سایمون و رفتارش را.
هر سه داستان، سه لایه از شخصیت گودمن با ردی از ماجرای بدی که برای او رخداده هستند از اعداد تا تاریخها و ساعت و کلمات همگی نشانههایی هستند تا ما را به ضربه نهایی کارگردان نزدیک کند وقتی گودمن فکر میکند که پروندهها را حل کرده، پرونده اصلی (یعنی خودش) آغاز میشود.
همه آنچه دیدهایم شکلی از توهم به خود میگیرد و ما اسیر ذهن گودمن برای تغییر خودش هستیم، او در بخشی از وجودش باور کرده هیچ راه نجاتی برای دوست دوران نوجوانیاش کالاهان نبوده، همین بیرحمی و ناتوانی را تا بزرگسالی برای حل پروندههایش همراه داشته اما ناخودآگاه بیدار او حتی زمانی که در شکلی از بیماری به سر میبرد که قادر به هیچگونه حرکتی نیست درصدد تغییر شخصیت مسلط در خودآگاه است.
معمای مهمتری در دل فیلم گذاشتهشده است، آیا ذهن گودمن او را بارها و بارها در این دنیای سردرگم و ترسناک غوطهور میکند تا او بخشی از گذشته فراموششدهاش وزندگی ازدسترفتهای که به هدر داده را دربیابد و یا این در دنیای فارغ از ذهن است و درجایی که حقیقت پس از مرگ ما را فرامیگیرد رخ میدهد؟ نقطهضعفی که بیننده پروپاقرص فیلمهای گونه وحشت را آزار میدهد کلیشههای تکراری موجودات فراطبیعی است که اصولاً فقط برای نقطه عطف پایانی آمدهاند و ایدهای نو برای القای ترس در آنها دیده نمیشود. شاید بهتر بود این فیلم فقط در گونه معمایی برای بسط ایده اولیه خود میماند و ضرباهنگ یکنواختتری را تا پرده پایانی خود حفظ میکرد.
هر چه قدر گودمن از مذهب فراری است اما باورش دارد. شخصیت بانکدار به او گوشزد میکند هر آنچه را انسان عمل میکند حتی کوچکترین اعمالش اثرگذار است و همچون روحی همراه اوست، در ترکیبی سورئال کودکی در گهواره را به مثابه روح انسان میبینیم که بانکدار به او غذای گربه میدهد، او را بغل میگیرد و میبرد، گودمن به گهواره تکیه میدهد و روح خویش را ملاقات میکند.
هیچیک از لحظات این فیلم ما را درگیر ترسهایی همچون دیگر فیلمهای اینگونه که با افکتهای صوتی و جلوههای ویژه تصویری سعی در ایجاد وحشتی عمیق دارند نمیکند، اما روح سرگردان کالاهان یا همان گودمن، همان روحی است که فراموشش نمیکنیم، او را به تخت بیمارستان میکشد و بر زندگیاش سیطره دارد، انزوای گودمن با اعمال و زندگی ازدسترفتهاش غمی عمیق در ما ایجاد میکند.
فیلم داستانهای ارواح (Ghost Stories) شما را در کابوس پروفسور گودمن میبرد و ما را ساعتی بعد با کابوسی که شاید خودمان در آن گرفتار خواهیم شد، رها میکند و در انتها این ما هستیم که با روح سرگردانی از گذشته خود مواجه میشویم.
خیلیییی معرکس فیلمش
یه ژاتر معمایی معرکه توام با ترس
ممنون بابت تفسیر عالیت
دانشمندان بسیاری در مورد مغز انسان تحقیق نموده اند و به رازهایی هم دست یافته اند اما قرار نبوده که حاصل انرا رایگان در اختیار ما قرار بدهند ، کنترل و هدایت ربات از فاصله 280 میلیون کیلومتری تنها بخش کوچکی از توانایی مغز انسان است.
اواخر فیلم حس و حال عجیبی داشت که اون رو از سایر فیلم ها متمایز می کنه
تو آخرین سکانس متوجه شدم که داستان از چی قراره یه بار دیگه از اول نگا کردم
بازم نفهمیدم که چی شد فیلم….
این سه داستان چه ربطی به سکانس آخر داشت… مخصوصا اون آخر فیلم که سه کارکتر در نقش های دیگه بودند و در پرونده هاشون نبودن
میشه گفت در کل هیچ کدوم از اون سه اتفاق نیفتاده بودن و گودمن همون اول دست به خودکشی زده بود و بعد از این که دچار سندرم قفل شدگی شد . افرادی از جمله دکتر و اون دکتر تازه کار و اون نظافت چی رو در داستان های خودش بازی میداد. اگه دقت کرده باشین تمام دیالوگ ها و حالات اون سه فرد تو داستان هم به همون شکل بودن و حتی اون عروسک با لباس زرد رنگ . در پایان فیلم هم که از داستانی که در گذشته برای خودش اتفاق افتاده بود سکانس آخر رو ساخت . خوب میشه گفت همه چیز در تخیلات خود گودمن اتفاق میفته و هیچ چیزی خارج از این تخت خواب و در واقعیت نبوده !!
با سلام
عمیقا به این باور رسیدم که انسان امروزه یه پاش تو گذشته س و این فیلم به معنای واقعی داره این قضیه رو نشون میده،که تمام رفتارا تمام حرفها براساس همون داره شکل میگیره و در نهایت معتقده که نه من اون ادم قبل نیستم و فرق دارم.
خوب این نشون میده که شما به خشت اول خیلی معتقد هستین
یه بزرگی میگه که انسان در هر لحظه و این خیلی مهمه(هر لحظه) از زندگیش قدرت این رو داره که بگه داستان من اینطوری تموم نمیشه.
زندگی ها پر از حسرت هستند و هیچ کس نیست که در موقعیتی باشه و به این فکر نکنه که اگر خوب مدیریت میکرد الان جای بهتری بود این یه واقعیت انکار ناپذیره چون انسان به شدت کمال گراست و این یک اصلی ترین عنصر پیشبرنده انسان هست.(همیشه چیزی برای آرزو کردن و به دست آوردن وجود داره )
و آرامش واقعی وقتی به وجود میاد که شما هم زمان با میل به پیشرفت و بهتر شدن بتونید از داشته ها و روابط تون راضی باشید و بهترین استفاده رو ببرین
تفسیر بسیار عالی
به ویژه جمله ی آخر
عالی بود