نقد و بررسی فیلم The Lighthouse – عقدهگشایی تکنیکی برای نابود کردن روایت
اگرچه فیلم The Lighthouse ویژگیهای خوب زیادی دارد، در نهایت آنچه که باید باشد نیست. این فیلم در یک فضای آشفته و ضد انسانی آغاز میشود، در تمام مدت تلاش میکند تا شخصیتهایی که در این فضا ساخته و پرداخته کرده را موجه کند و در آخر با روایتی چندپاره و مملو از نمادها و نشانههایی که گاه دیده نمیشوند و گاه کاری جز نقض غرض از آنها برنمیآید، به همان فضا برمیگردد. یک دور باطل سحرآمیز و فریبدهنده که روایتی چالشبرانگیز را از روح سینما تهی میسازد و به ورطهی نابودی میکشاند. در ادامه با نقد و بررسی فیلم The Lighthouse همراه گیمنیوز باشید.
فیلم The Lighthouse دارای یکی از مدرنترین روایتها به معنای واقعی کلمه در میان فیلمهای سال 2019 است. این فیلم در یک فضای اگزوتیک و ایزوله رخ میدهد که تنها نمادی در آن برای تماشاگر آشنا است. دیگر موارد را خودش از پایه بنا میکند تا بتواند با ساخت نمادهای درونی و شخصی کردن داستان، روایت خود را شکل دهد. به علاوه داستان دارای دو شخصیتِ کاملا مدرن هم هست که پرداخت آنها به سیاق شخصیتهای مدرن دیگر، وابسته به گذرگاههای زندگی آنها است که ازشان عبور کردهاند و به موجود فعلی تبدیل شدهاند. روایت فیلم از بینامتنیت استفادهی فراوانی میکند و شخصیتها نیز، بدون نقل مستقیم گذشته و آیندهشان در حالی به تصویر کشیده میشوند که متاثر از گذشته و تاثیرگذار بر آینده است.
این روایت که با دیالوگهای گزنده و گاه عمیق همراه میشود، شخصیتهای فیلم را به دستمایههایی در دسترس برای همذاتپنداری مخاطب تبدیل میکند. شخصیتها کمکم به عنوان مصادیقی برای هر تماشاگر تبدیل میشوند و در عین حال که کارکرد خود که مدنظر نویسنده بوده را حفظ کردهاند، در روند داستانی فیلم به نمونههایی تفسیرپذیر تغییر شکل میدهند. تفسیرهایی که بر اساس نوع نگاه تماشاگر و پیشزمینههای ذهنی فعال او تغییر میکنند. یکی از برتریهای فیلم نسبت به دیگر آثار همردهاش همین است. در The Lighthouse شما با یک روایت یکپارچه، دو شخصیتِ کنشگر و یک فضای محدود و خارج از دید مواجه هستید که به خوبی به یک «خردهجهان» (Microcosm) تبدیل میشود که اتفاقا راوی برداشتی دیگر از تاریخ است.
اولین داستانی که در این خردهجهان دیستوپیایی و زشت به ذهن متبادر میشود، داستان خلقت است. با این حال، نه روایتی انجیلی یا مذهبی که برگرفته از اسطوره و معتقد به چندخدایی در فیلم پرداخت میشود، که در آن ابتدا یک شخصیتِ جدید به آن اضافه میشود که میخواهد از دنیای قادر مطلق چیزی بدزدد، سپس خود را به او تحمیل میکند، برتری میجوید و در نهایت با شکست او خود به خواستهی اصلیاش میرسد ولی آن را تاب نمیآورد. «پرومته» که دو بار هم در فیلم از آن نقل میشود، یکی از تایتانهای یونانی و مورد اعتماد زئوس بود که آتش را از خدایان دزدید، راه و رسم خدایی را به انسانها یاد داد و تنها کسی بود که توانست دختر زئوس را -که عاشقش بود- ببوسد، اما در نهایت به صخرهای تبعید شد. پرومته همچنین یکی از اساطیر یونان باستان است که در چند مرحله صاحب روایت و شخصیتهای متفاوت بوده و بارها نیز داستان او تکرار شده است.
سرنوشت پرومته خورده شدن جگرش توسط پرندگان تا ابد بود. جگری که هر بار خورده میشد و سپس از نو رشد میکرد و دوباره خورده میشد. فیلمساز در قاب پایانی خود تصویری از تامی ارائه میدهد که پس از رسیدن به حقیقت و دزدیدن آتش، به سرنوشت شوم پرومته دچار شده است. این بینامتنیت در روایت فیلم به همینجا ختم نمیشود و داستان به غیر از این اسطورهی یونانی به چیزهای دیگری هم گره میخورد. از جمله اسطورهی «ادیپ» و داستان «ادیپ شهریار» سوفوکل و نظریهی فروید با استفاده از آن؛ که به وضوح به روابط بین شخصیتهای فیلم عینیت میبخشد. در فیلم یک «نمودِ پدر» (Father Figure) حضور دارد که صاحب قدرت و همخوابه با نور است و فرد دیگر را تحقیر میکند و از او بردهای برای خود میسازد. دیگر شخصیت فیلم هم که این تهدید را میبیند، به سان ادیپ واکنش نشان میدهد و برای رهایی از این شرایط در نهایت دست به «پدر کشی» میزند. تهدید جایگاه پدر از میانهی فیلم به وقوع میپیوندد، اگرچه از همان اوایل میل تصاحبِ مادر در فرزند به وضوح دیده میشود. او خود میگوید که «من برای چیزی بیشتر از این کارهای ساده به اینجا آمدهام. طبق قوانین تو باید نگهداری و استفاده از فانوس را هم به من یاد بدهی». و پدر در جواب میگوید: «این من هستم که اینجا قانون را تعیین میکنم.»
فرزند در این بعد از روایت فیلم The Lighthouse به وضوح نشانههای اضطراب اختگی را بروز میدهد، چون همزمان با تماشاگر با رفتارهای خشونتبار، تحقیر آمیز و گاهی ظالمانهی پدر مواجه میشود، که همواره در حالِ تهدید نرینگی او هستند. به همین خاطر است که این شخصیت تصمیم میگیرد برای به هم زدن نظم و آرامش حاکم بر این خردهجهان تلاش کند، تا در هرج و مرجِ ناشی از این رفتارها بتواند این چرخه را شکسته و از آن خارج شود. در این مسیر «اصل واقعیت» هم به کار میافتد و فرزند که درگیر این پیچیدگی است، کمکم توانایی درک واقعیت از خیال را از دست میدهد و نمیداند در کدام بعد از داستان زندگی میکند. در ادامه فیلم کمی هم به این ایده که دو شخصیتِ داستان در واقع یکی هستند نزدیک میشود، اما حرف خود را کامل نمیکند و تنها اجازه میدهد تماشاگر از این ایده فقط ظنی را با خود به همراه ببرد.
رابطهی شخصیتهای فیلم در ابتدا بسیار منطقی است و همین موضوع قصه را از پیشرفت باز میدارد. برای آغاز روند داستانی، فیلمساز عنصر منطق را با مستی از بین میبرد، تنها در این شرایط است که شخصیتها میتوانند به خودِ وجودیشان سر بزنند. یکی از آنها که خیالپرداز است و مدام از داستانهای موبی دیک برای دیگری نقل میکند، تنها در مستی قابل تحمل است. دیگری، که یک بار هم در مسیرِ رسیدن به معشوق خود سقوط کرده است، در این مستیها به کشف جدیدی درباره خود و دیگری میرسد و برای بر هم زدن معادله به نفع خودش تلاش میکند. باز هم نمود پدر در فیلم در حالی که به فرزند خود محبت دارد به او حسد میورزد، از او میترسد و با درگیری فیزیکی تلاش میکند برتری خود را به او دیکته کند. در یکی از همین بزنگاهها است که پسر از زیر سلطهی پدر خارج میشود، و مخاطب بوق کشتیها را از این به بعد کمتر میشنود.
اگرچه فیلم The Lighthouse با ساخته و پرداخته کردن یک روایت مدرن، در زمان و مکانی غیرعادی با شخصیتهایی که از آثار دیگر آمدهاند و بر بسیاری شخصیتهای دیگر در فیلمهای امسال برتری دارند به یک فیلمنامهی مستحکم دست مییابد، همهی این ایدهها را با یک اشتباه بزرگ کارگردانی به نابودی میکشاند. فیلم نه تنها در تشخیص اندازه و شکل درست به کارگیری این شخصیتها در قاب سینما دچار اشتباه شده، که با تصاویر سیاه و سفید خود، در عین فیلمبرداری هنرمندانه و دقیقش، تقریبا بسیاری از جزئیات تصویر را قربانی میکند. فیلم در کنار فیلمبرداری خوبش دارای صحنهپردازی جذابی هم هست، اما آن را نیز با حذف جزئیات به واسطهی استفاده از تصویر سیاه و سفید قربانی میکند.
قابهای مربعی فیلم، به تبدیل شدن آن به یک فیلم خاص، خارج از سالن سینما کمک زیادی کردهاند، اما در اصل به آن ضربه میزنند. نبودن تصویر عریض و استفاده کمتر از فضا، فیلم را دچار اشتباهات تکنیکی بسیاری کرده است. نه تنها در بسیاری از مواقع زاویهی دوربین به دلیل کمبود فضای پرده به اشتباه انتخاب شده است که به عنوان مثال در بسیاری از توشاتهای فیلم فاصلهی زیادی بین شخصیتها در کلام و رفتار وجود دارد که در قاب مربعی پنهان شده است. زمانی که کارگردان برای اجرای این فیلمنامه به انتخاب این سبک روی آورده به این فکر نکرده که بسیاری از جزئیات متن را زیر سوال میبرد؟ آیا همه چیز برای یک نگاه هنریِ منسوخ شده و اشتباه و اصرار بر ژست متفاوت و خاص بودن باید فدا شود؟ این عقدهگشایی تکنیکی است که فیلمنامه و روایت جذاب آن را از تکاپو میاندازد، زهر آن را میگیرد و اخته و عقیم آن را تحویل میدهد.
در نهایت این موضوع باعث میشود که فیلم با دو بازی استثنایی از «رابرت پتینسون» و «ویلیم دفو» به یکی از آثار بدِ قابل تحمل سال 2019 تبدیل شود. فیلمی که داستان خود را در یک ظرف نادرست روایت میکند. فیلمساز به مثابه خوانندهای عمل کرده که آهنگی شاد و ریتمیک برای شعرِ احساسی و تراژیک خود انتخاب کرده است. هیچ چیز در فرم فیلم در جای خود قرار نمیگیرد و در نهایت هم روایت فیلم هرز میرود و به یکی از دهها فیلم سال که پس از مدتی به دست فراموشی سپرده میشوند تبدیل میشود.
سلام دوست عزیز
خوشحالم که در اقیانوس مطالب بیجهت و بیفکر، تحلیلی ورزیده و نکتهسنج را از شما خواندم.
بی اغراق؛ فهم فیلم شما عالی است و به شدت میتواند به آگاهی مخاطب سینما (عام و خاص) کمک کند.
ممنون از حوصله ستودنیتان.
خیلی ممنونم از توجهتون.