وقتی فیلم Knives Out شروع میشود، فضای پرجزئیات و خارقالعادهی خانه، با نشانههای بسیارش اولین چیزی است که مخاطب را احاطه میکند. بینندهی فیلم به سرعت با این فضای بزرگ و پر رمز و راز خو میگیرد و میفهمد که قرار است در آن زمان و مکان، قصهی مرموزی را دنبال کند. فیلمنامه به خوبی و با سرعتی زیاد مقدمات تبدیل شدن فیلم به یک اثر جنایی-کاراگاهی کلاسیک را فراهم میکند و اینطور مینماید که یک قصهی پیچیده، با شخصیتهای پرتعداد که البته تعداد کمی از آنها اهمیت محوری مییابند در کار است. وعدهی قصهی پچیدهی فیلم و تبدیل شدن آن به یک اثر کاراگاهی ژست و بی عیب و نقص در پایان به حقیقت میپیوندد، اما این فیلمنامهی درخشان و هوشمندانه با نقصهایی به اجرا درآمده که در کنار هم، مانع تبدیل شدن فیلم به یک اثر کلاسیک میشوند. در ادامه با نقد و بررسی فیلم Knives Out همراه گیمنیوز باشید.
اهمیت فیلم Knives Out در قصه است، به همین خاطر در نقد آن نیز باید بیشتر از همه به قصه توجه کرد. از آنجا که آثار کاراگاهی-جنایی در سینما عمدتا وامگرفته از ادبیات جنایی-کاراگاهی و شخصیتهای برجسته و مشهوری چون «هرکول پوارو»، «شرلوک هلمز»، «اسپنسر» و دیگران است، خلق یک کاراگاه -یا بازرس خصوصی- در سینما یک حرکت هوشمندانه، پرریسک و برجسته است که در این فیلم صورت میگیرد. اینکه فیلمنامه و روند آن به آثار دیگر نویسندگان جنایی-کاراگاهی شباهت دارد، تنها نکتهای نیست که باید در تحلیل داستان آن از سر گذراند، بلکه باید در این موضوع آنچنان دقت کرد که در نهایت مشخص شود این شباهت موجب بهبود فیلمنامه و روند داستان شده است یا تنها زمانی به کار نویسنده آمده که خود را در تنگنای سر و شکل دادن به جنایتی بینقص یافته است؟
میتوان گفت که با تقریب خوبی، نقشهی داستانی فیلم Knives Out به داستان «قتل در قطار سریعالسیر شرق» (Murder on the Orient Express) نوشتهی «آگاتا کریستی» شباهت دارد. ساختار فیلمنامه را نیز میتوان یک کپی موفق و منحصر به فرد از این داستان قلمداد کرد، با این تبصره که با دقت و ملازمت بسیار طراحی شده و با تغییر حداکثری در جزئیات رخدادها شخصیسازی شده است. آنچه نویسندهی فیلم انجام داده، به رونویسی از دست آگاتا کریستی در استخوانبندی یک جنایت خانگی شباهت دارد، و نشان میدهد که «رایان جانسون» نویسنده و کارگردان فیلم به ژانر موردعلاقهاش به اندازهی کافی تسلط دارد. کافی برای خلق یک شخصیت و داستانِ منحصر به فرد از پایه با رعایت تمام اصول و قواعد جنایینویسی در سطح آثار کلاسیک.
در داستانی که با یک واقعهی ناگوار شروع میشود و به سرعت به یک بازپرسی از تمام مظنونین میرسد، هر چه تعداد شخصیتها و به اصطلاح مظنونین زیادتر باشد، گرهِ ماجرا کورتر و حل معما سختتر میشود. البته به ظاهر اینطور است، چرا که همیشه بیننده -یا خوانندهی داستانهای جنایی-کاراگاهی- در جایگاهی قرار میگیرد که اطلاعات به دردنخور زیادی را دریافت کند و کاراگاه یا بازرس خصوصی، در جایگاهی که تنها اطلاعات مفید را از نظر بگذراند. در این فیلم نیز، پس از اولین بازپرسی، بیننده با دریایی از اطلاعات مرتبط با هر کدام از شخصیتها مواجه میشود که هر کدام را به نوعی در مظان اتهام قرار میدهند. اما کاراگاه قصه به سرعت سوءتفاهمات را برطرف میکند و تعداد مظنونین واقعی را به حداقل میرساند. هرکول پوارو در پایانِ داستان قتل در قطار سریعالسیر، به سرعت همهی گرههای کور داستان را با حذف شخصیتهای بهدردنخور باز میکند و نشان میدهد که چگونه همهی فرضیههای مخاطب دربارهی قاتل اشتباه بودهاند.
هر چه کارنامهی شخصیتها کثیفتر باشد، امکان گناهکار بودن آنها هم بیشتر است. این قانونی است که به صورت طبیعی در ذهن هر بینندهای -یا هر کاراگاه پلیس تازهکار یا آماتوری- مرور میشود. اما پیش از اینکه تصمیمی بر اساس این قانون گرفته شود کاراگاه زبدهی داستان وارد شده و فرضیهی خود را به داستان تحمیل میکند. پیشروی «بلانک» در پرونده به دنبال سرنخهایی که به دست میآورد با تلاشهای «مارتا» مخدوش میشود، اما بینتیجه نمیماند. تلاش مارتا برای لو نرفتن نقشهی اصلی، همانطور که «هارلن» به او آموخته است، با طنازی خاصی همراه میشود که متاثر از لحن طنز فیلم در پرداخت کلی است، اما به جای اینکه شخصیت مارتا را دوستداشتنی کند، تمرکز مخاطب را از داستان میگیرد. در این حین اما بیننده انتظار دارد که کارگردان جادویی از خود به نمایش بگذارد (فیلم «حیثیت» (Prestige) نولان را به یاد بیاورید) اما این کار صورت نمیگیرد، تا در نهایت و در پردهی پایانی همهی گرهها باز شوند و سوراخِ کوچکتر میان دونات پر شود.
داستان به قدر کافی کلیشهای هست که نیازی به بررسی پوستهی آن نداشته باشیم. در عوض باید روش رسیدن به گرهگشایی نهایی فیلم را مد نظر قرار بدهیم. کارکرد صحنههای پایانی فیلم و گرهگشایی نهایی آن، متناسب با تماشاگر متغیر است. این یعنی هر بینندهای بنا به هوش خود و دانشش از ژانر جنایی-کاراگاهی، واکنشی متفاوت نسبت به پایانبندی فیلم Knives Out خواهد داشت. البته این به معنای کمبودی در فیلمنامه یا نقصانی در داستانپردازی فیلم نیست، بلکه به این معناست که ایدهی نهایی نویسنده در برخی بینندهها بیشتر کارگر میافتد و در برخی کمتر. به هر حال، نباید از چینش دقیق وقایع در روایت فیلم صرف نظر کرد و نمیتوان آن را اثری کمدقت و پرایراد خواند، چه آنکه در فیلمنامه تمام قواعد رعایت شده و برای هر پیچشی در داستان توجیهی منطقی و قابل باور تعبیه شده است. این هوشمندی نویسنده اما در کارگردانی فیلم چندان به چشم نمیآید.
کارگردانی به جز دو صحنه -یکی زمانی که بلانک سکهاش را در هوا پرتاب کرده و مارتا همهی آنچه شب قبل بر او گذشته است را در ذهن مرور میکند تا سکه به دست بلانک برگردد و یکی در سکانس پایانی فیلم که معمای نهایی هیو برملا میشود و او سعی میکند مارتا را به قتل برساند اما چاقو را اشتباه انتخاب میکند (که نمایندهی ذهنیت او در تمام داستان است)- ساده و گاهی ابتدایی است. این سبک کارگردانی سبکسرانه از کسی که پیش از این فیلم «آجر» (Brick) را کارگردانی کرده است بعید است. جایگاه دوربین در بسیاری از صحنهها میتواند غلط انگاشته شود و همین موارد هستند که فیلم را در سطح کارگردانی تنزل درجه میدهند و آن را به یک اثر صرفا سرگرمکننده و وقتپرکن تقلیل میدهند. کارگردانی اما تنها یکی از ایرادات فیلم Knives Out محسوب میشود و این فیلم از حیث بازیگری هم حرف زیادی برای گفتن ندارد.
برخلاف آنچه تصور میشد، «دنیل کریگ» که سالها در نقش «جیمز باند» تثبیت شده بود، موفق به خلق یک کاراگاه زبده و باهوش نمیشود، بلکه از شخصیت بلانک یک تصویر توخالی، متناقض و غیرقابل همذاتپنداری ارائه میدهد. جزئیات شخصیت او که کارگردان اصرار زیادی بر مرموز نشان دادن او دارد، بسیار اندک هستند و شخصیتپردازی بدون پسزمینهی این شخصیت، کاملا لنگ میزند. لهجهی جنوبی آمریکایی کریگ اصلا به دل نمینشیند و یک نکتهی منفی بزرگ برای اجرای او محسوب میشود، چرا که او نه تنها موفق نمیشود از این لهجه استفادهی مناسب را بکند، که در کنترل آن هم موفق نیست و در بسیاری از صحنهها -به ویژه در ابتدای فیلم- از آن خارج میشود و نیمی از کلمات را با لهجهی بریتانیایی خود ادا میکند. دیگر بازیگران فیلم به غیر از مارتا بیشتر نقشِ عروسکهای خیمهشب بازی را دارند و در همان اندازه هم در فیلم ظاهر میشوند. به خصوص «کریس اوانز» که او هم مثل کریگ در نقشی تثبیت شده در ذهن مخاطب نقش بسته و مدتها «کاپیتان آمریکا» بوده است، قادر به کنترل احساسات مخاطب نیست و موفق نمیشود خود را از زنجیرهایی که هالیوود به دستانش بسته است برهاند.
اما «آنا د آرماس» به خوبی در نقش مارتا میدرخشد. او قادر است در مواقع لزوم به خوبی خود را به فیلم تحمیل کند، از چهرهی خود و به ویژه چشمانش برای بیان احساسات و بروز تنشهای درونی شخصیت به خوبی بهره میبرد و در رفتار و حرکاتش آنقدر ماهرانه عمل میکند که به تنهایی به یکی از عناصر مهم و تاثیرگذار فیلم تبدیل میشود و تا پایان جزو جذابیتهای آن باقی میماند. مارتا نمونهی شخصیت خوشقلبی است که بلانک در پایان به آن اقرار میکند، و چهرهی معصومانهی آرماس در این فیلم و بازی خوبش با چشمها او را به بهترین انتخاب ممکن بدل میکنند.
فیلمنامهی خوب و دقیق، داستانِ پیچیده و فضای مرموز، همهی چیزهایی که یک فیلم برای تبدیل شدن به اثری ماندگار و تحسینبرانگیز نیاز دارد نیستند، بلکه این کارگردانی درست و متناسب، بازیهای به اندازه و دقیق و اجزای حسابشدهی دیگر هستند که یک فیلمنامهی قدرتمند را به یک فیلم خوب بدل میکنند. همانطور که بازسازی فیلم «قتل در قطار سریعالسیر شرق» که در سال 2017 توسط «کنث برانا» ساخته شد، فیلمی ضعیفتر از اثر «سیدنی لومت» محصول سال 1974 است. تفاوت سطح کارگردانی و فیلمنامهنویسی در رایان جانسون کاملا مشهود است. Knives Out در بهترین حالت یک فیلمِ متوسط است با فیلمنامهای که کاری نسبتا جدید و جسورانه در سینما را به ثمر نشانده است.