آنچه با شنیدن نام «ریکی جرویس» (Ricky Gervais) کمدین مشهور انگلیسی به ذهن متبادر میشود، با تصویری که او از خود و جهانبینیاش در سریال After Life ارائه میدهد کاملا متفاوت است. نه در رویکرد او به کمدی و پذیریش واقعیتهای زندگی به شکل طنز و با صورتی تمسخرآمیز، بلکه در هدفی که او با خلق موقعیتهای کمدی دنبال میکند. ریکی در کنار استنداپ کمدیهای نیشدار و گاه بیتعارفش، اجراهای زننده و بیپروای او در مراسمهایی مثل گلدن گلوب، در سینما و تلویزیون نیز فعال بوده و در قامت خالق و کارگردان و نیز بازیگر آثار جذاب تلویزیونی قدرتمند ظاهر شده است. بعد از سریال آفیس، Extras و درک و ریکی جرویس شو، حالا با سریال After Life ریکی جرویس شمایل جدیدی از خود را به نمایش گذاشته که کمدی را بیست هزار فرسنگ زیر غمها دنبال میکند و بسیار قدرتمندتر از قبل ظاهر میشود. سریالی که حالا پخش دومین فصل آن از طریق نتفلیکس نیز انجام شده و از آنجا که نوع نگاه این کمدین به زندگی و موضوعات مورد بحثش در این سالها بسیار جذاب و ارتباطپذیر است، در ادامه نگاهی خواهیم داشت به سریال After Life و جادوی ریکی جریوس که به یک حماسهسرایی عاشقانه در یک دنیای پوچ با نگاهی کمدی میماند.
نقد و بررسی فصل سوم سریال After Life را اینجا بخوانید. (کلیک کنید)
در مواجهه با سریال After Life اولین و مهمترین نکته، پی بردن به اهمیت ساختار و کارکرد متن بیواسطه و روان آن است. سریال در موقعیتهای تکرارشوندهای مدام شخصیت اصلی را با خود یا دیگران درگیر مییابد، و در یک فضای مشخص، چیزی به ثمر مینشاند که از یک سو اندکی داستان را پیش میبرد و از سوی دیگر اندکی جهانبینی خالق سریال را برای تماشاگر روشن میکند. آن تصویری که ریکی جرویس از زندگی و آدمها به نمایش میگذارد، از آنجا که در یک فضای احساسی بینظیر، به شکلی دلنشین و صمیمی شکل گرفته است، موفق به برقراری ارتباط عمیقی با مخاطب میشود و در نتیجه به کمک آن، به هر چه قرار است به تجربیات بیننده افزوده شود، به راحتی دست مییابد.
شخصیتها بیتکلف، در عین خاکستری و امروزی بودن، صاحب ویژگیهایی هستند که آنها را از هم متمایز میکند و در دستههای مختلف قرار میدهد. تنوع شخصیتها در یک فضای مشخص، نشاندهندهی تفکر همزیستی مسالمت آمیز افراد با سلایق، عقاید و دیدگاههای متفاوت به زندگی است. در میان سریالهای ریکی جرویس، در این سریال بیشتر از همیشه شاهد تفاوت شخصیتها هستیم که در نهایت زمانی که همگی به یک تصمیم جمعی یا واکنش احساسی مشترک میرسند، تاثیر آن چندین برابر احساس میشود. این اتفاق باعث شده که افراد بیشتری بتوانند با سریال ارتباط برقرار کنند، گویی هر کدام از شخصیتها میتواند نمایندهی فرد یا افرادی از جامعه باشد که به تماشای سریال After Life نشستهاند و خود را در آنها جستجو میکنند. و اگر نه، تجمیع ویژگیهای شخصیتهای مختلف، میتواند بازتابی از ویژگیهای شخصیتی افراد در نظر گرفته شود، و سریال از طریقی دیگر با تماشاگر ارتباط برقرار کند.
روش برقراری ارتباط با مخاطب از طریق خلق شخصیتهای مختلف و ارتباطپذیر، اگرچه به خوبی در این سریال پیادهسازی شده، تنها راه نفوذ ریکی جرویس به ذهن تماشاگر نیست. او از جادویی به نام «رومانس» و تبدیل آن به موقعیتهای همهفهم و جهانی از طریق ساده کردن نوع ارتباط عاطفی استفاده کرده است. عاشقانهی سریال که مهمترین رکن آن هم هست، بسیار ساده و در عین حال جذاب اتفاق میافتد. ریکی برای خلق موقعیتهای عاطفی «تونی» و «لیسا» درگیر هیچ پیچیدگی ظاهری یا احساسی نمیشود و آنها را با استفاده از سادهترین انواع ممکن از رابطه شکل میدهد. شوخیهای این دو شخصیت با هم، تعریف سادهی تونی از عشق او به همسر درگذشتهاش و نگاه این دو به یکدیگر که سازندهی رابطهی عمیق عاطفی و عاشقانهی آنها است، آنقدر قابل پذیرش و برقراری ارتباط است که بعید است حتا درصد کمی از مخاطبان سریال، با هر درکی از مفهوم عشق و مقولهی عاشقی در درک کردن آنها به اشتباه بیفتند. نتیجه این نوع از رومانس در این سریال تقریبا باورنکردنی و بسیار آموزنده است. به واسطهی همین لحظات، اندوهی که سراسر وجود تونی را فرا گرفته و روز و شب او را مختل کرده است به تماشاگر نفوذ میکند و باعث میشود داغ بزرگی که تونی بر دل دارد، از اولین چیزهایی باشد که به مخاطب ارث میرسد و او را وادار به همذاتپنداری میکند.
واضح است که ریکی بعد از مدتها ساخت سریال، متوجه شده که مهمترین رانه برای ادامه دار شدن تماشای سریال از سوی مخاطب وجود کششهای عاطفی و روابط عاشقانه است. در سریال After Life همه چیز پیرامون همین رابطهی عاطفی شکل میگیرد، با اینکه همسر تونی در اثر سرطان درگذشته و تونی حالا برای سپری کردن روزهای بعد از او، با مشکلات زیادی مواجه است و پیوسته در فکر خودکشی به سر میبرد، اما این رابطه به طور ملموسی دلیل ادامه دادن او به زندگی و نیز دلیل مخاطب برای ادامهی تماشای سریال محسوب میشود. اینکه تعریف سریال از عشق و علاقهی شدید تونی به همسرش، به بودن در کنار او به سادهترین شکل ممکن و در موقعیتهایی خاکی و معمولی تبدیل میشود برگ برندهی آن است، چرا که دقیقا به همین خاطر است که هر قشری از مخاطبین سریال میتواند با آن ارتباط برقرار کند و این مفهوم آنقدر همهگیر هست که به راحتی قابل انتقال باشد.
پس از خلق شخصیتهای متفاوت و ارتباطپذیر در فضایی ساده، تکرارشونده و صمیمی و پس از شکل دادن به مفهوم اصلی سریال که چه بسا همان عشق و علاقه است، ریکی جرویس به مثابه یک فیلسوف امروزی تلاش میکند نگاه خود به جهان را از این طریق به مخاطب انتقال دهد و تا اندازهی زیادی هم در این کار موفق است. موفقیت جرویس از این نظر است که او برای رسیدن به این مفاهیم تلاش بیش از حدی نمیکند و تنها میداند که باید در زمان و مکان مناسب، حرف مناسب را از زبان شخصیت مناسب بیرون آورد تا بیشترین تاثیر را بر مخاطب داشته باشد. در فضای لیبرالی که در محل کار و زندگی تونی و دیگران خلق شده و همهی آدمهای متفاوت مجاز به ابراز عقاید خود هستند، جدیترین مباحث، گاه از زبان متعصبترین افراد شنیده میشوند. بعد تونی با تزریق رویکردی متضاد فضا را به سمت موازنه میکشاند و چون شخصیتها با هم آشنا هستند و مخاطب با این شخصیتها آشناست، بدون نیاز به جبههگیری واضح سریال، نتیجهی بحث توسط تماشاگر برداشت میشود. رسیدن به چنین درکی در نگارش متن و تزریق ایدههای شخصی ریکی جرویس درباره دنیا و زندگی (همانند آنچه او در استنداپ کمدیهایش به زبان میآورد) یک اتفاق شگفتانگیز در این سریال محسوب میشود و کاملا لایق ستایش است. میزانسن بیتکلف و قابهای عمدتا مینیمال سریال نیز در همین راستا عمل میکنند.
آنچه در سالهای اخیر از جرویس در محافل و مدیومهای مختلف (از استنداپ کمدی، فیلم و سریال تا حضور به عنوان میهمان در برنامههای تلویزیونی) دیدهایم، نشانگر تمایل او به تبدیل شدن به انسانی با جهانبینی مشخص در تبلیغ افکار خود و تحلیل جایگاه انسان در زمانه و جهان فعلی است. از این نظر ریکی بسیار به «اسلاوی ژیژک» یکی از نظریهپردازان معاصر شباهت دارد. «عمده شهرت ژیژک به جهت احیای روانکاوی ژاک لاکان برای یک خوانش جدید از فرهنگ عامه است» و ریکی جرویس نیز در تلاش است تا با رسیدن به نقاط اتکای عقاید بشر در سالهای اخیر و درآمیختن آنها با اندیشههای نوین چیزی فراتر از پیامهای اخلاقی یا فرهنگی برای مخاطب خود دست و پا کند. در مورد ژیژک باید توجه داشت که او در ادامه تلاشش «نظریه پردازی دانسته میشود که لاکان، مارکس و هگل را با فرهنگ پاپ میآمیز تا بتواند مفاهیم فرهنگ معاصر خصوصا فرهنگ عامه پسند را تحلیل کند و دور افتادگی درک انسان امروز از این مفاهیم را از منطقی واقعی زندگی شرح دهد، که در نتیجهی آن، به معضل بنیادین تفکر معاصر، یعنی غیاب سوژهی شناسا و چند پارهگی آن بپردازد.»
کمدین در مقام نظریهپرداز شاید برای تحلیل رفتار ریکی جرویس کمی بیش از حد جدی باشد، اما تلاشهای با سریال After Life برای تبدیل موضوعات قابل بحث از جمله فاصله طبقاتی، جایگاه اجتماعی، اعتیاد، بحران هویت، دروغگویی و سوء استفاده از موقعیت شغلی و بیهودگی که در شخصیتهای مختلف سریال دیده میشوند، به سوژههایی درک شدنی و قابل تحلیل، نشان میدهد که او حداقل در این مسیر قدم گذاشته است. اگرچه جرویس برای تحلیل مفاهیم فرهنگ معاصر به یک یا دو فیلسوف یا نظریهپرداز مهم تکیه نمیکند و در تلاش است تا هر یک از جنبههای این مفاهیم را با هر نگاهی که انسانیتر باشد مورد طرح و بررسی قرار دهد، در این کار بسیار موفق ظاهر میشود. به ویژه آنکه ابتدا هر موقعیت و هر نظریهای را با طنز کنایی خود و با زبان نیشدار و بدون تعارفش به چالش میکشد و پس از مواجههای سرسختانه با آنها بدون ذرهای اغماض یا احترام اضافی و ناشایست، برای مسئله راهحلی هر چند مطنطن ارائه میکند.
استفاده ریکی جرویس از کلیشهها و طرحوارههای مرسوم سریالهای کمدی (و عمدتا سیتکامها)هم در مورد زمان و مکان روایت داستان و هم درباره شخصیتها و موقعیتهایی که خلق میکنند، یک استفادهی هوشمندانه و بسیار جذاب است. در ابتدا ممکن است مخاطبین سریال After Life از ورود این کلیشهها متعجب شوند و گاه حتا از وجود آنها برنجند، اما کارگردان سریال از این موقعیتها در عمل علیه خودشان استفاده کرده است. خلق کلیشه صرفا برای استفاده از آن علیه کلیشه بودن، یک رفتار متمایز از سریالی است که میتوانست با یکی از کلیشهایترین موضوعات و ثابتترین فرمولهای ساخت مجموعههای کمدی به یک اثر متوسط یا حتا ضعیف تبدیل شود. در عوض، ریکی جرویس با به کار گرفتن آنها علیه خودشان ترتیبی داده که موقعیتهای درک شدنی و ارتباطپذیر باشند، فضایی صمیمی شکل بگیرد و داستانی آشنا و قابل فهم برای همه به گونهای روایت شود که تنها در ظاهر به کلیشهها شبیه است و در بطن خود چیزی بیشتر برای ارائه دارد.
آن «چیزِ» بیشتر که در این سریال نهفته است و در میان تار و پود داستان و شخصیتها یافت میشود، همان نگاه خیرخواهانه به زندگی است که به سرعت به تم اصلی سریال تبدیل میشود. در فصل اول اگرچه داستان بیشتر به تلاش اطرافیان تونی برای نجات او از فکر خودکشی میپردازد، در فصل دوم موضوعات بیشتری مورد بحث قرار میگیرند و حتا با تغییر برخی معادلهها، نویسنده موفق میشود نگاه خود را به دیگر شخصیتها نیز انتقال دهد. همانطور که شما در حال تماشای این سریال در میان خندههایتان از شوخی جذاب ریکی جرویس ناگهان بغض میکنید، به این چیزِ عجیب پی خواهید برد و تنها پس از تماشای دوباره و چندبارهی این سریال است که به تلاش نامحسوسش برای ترویج یک نگاه انسانیتر، مهربانتر، قدردانتر و زیبندهتر به زندگی و آدمها به طور کامل اشراف پیدا خواهید کرد. آنچنان که پس از تماشای دو فصل از سریال After Life با زندگی مهربانتر باشید و قدر لحظههایتان را بدانید و آدمها را دوست بدارید، هر طور که باشند.