در سایتها و مراجع مختلف (ویکیپدیا) در توصیف فیلم سینمایی Tár پای ژانر «موزیکال» هم وسط کشیده شده، در حالی که این توصیف اشتباه و گمراهکننده است. چه بسا همین اطلاعات گمراهکننده عمدهی مخاطبین فیلم را فریب داده و انتظار آنها را مغایر با واقعیت فیلم کرده است. فیلم Tár به کارگردانی «تاد فیلد» (Todd Field) و با بازی «کیت بلانشت»، تمامقد درام، پرکشش و متکی به شخصیت است و موسیقی در آن بیشتر یک نقش فرعی است تا مولفهی ژانر. در ادامه به نقد و بررسی فیلم Tár میپردازیم. با ما در گیمنیوز همراه باشید.
فیلم Tár یک پیرنگ گسترده درباره شخصیتی خیالی به نام «لیدیا تار» است. لیدیا یک استاد موسیقی و یک رهبر ارکستر موفق است که در آستانهی بزرگترین دستآورد زندگی حرفهای خود، به نابودی کشیده میشود.
در طی این داستان مفصل دربارهی برشی کوتاه از زندگی لیدیا تار ما علاوه بر آشنا شدن با شخصیت او، با چند شخصیت محوری زندگی و حرفهاش نیز آشنا میشویم. از آنجا که لیدیا از یک پرسونالیتی نامتعادل برخوردار است، پرداخت فیلمنامه به این شخصیت نیز از فرم نامتعادلی برخوردار است. نویسنده مجبور شده (و یا خواسته) رخدادهای متلاطمکننده را وارد فیلمنامه کند. سپس ساختار روایی شکنندهای که نامش را «لیدیا تار» گذاشته را بر آن سوار کند و به جادهی پیچ در پیچ احاطه شده توسط افکار عمومی و نگرش اجتماعی بفرستد.
در ادامه نقد و بررسی فیلم Tár بخشهایی از داستان فیلم لوث میشوند. اگر این فیلم را هنوز تماشا نکردهاید از خواندن ادامهی این متن صرف نظر کنید.
در همان حال که بازیگر «کیت بلانشت» (Cate Blanchett) مشغول بازپروری این شخصیت بینظیر است، فیلمنامه هم در تلاش است او را به لبهی پرتگاه زندگی اجتماعیاش نزدیک کند. بازیِ بلانشت را تقابل ایدههای خودپسندانهی لیدیا و رخدادهای برهمزنندهی توازن جایگاه او در سیر داستان تشکیل میدهد. همانگونه که خود شخصیت لیدیا در ابتدا در نظر همگان مقبولیت دارد و در پایان آنچنان مضمحل شده که تنها خودش، خودش را دوست دارد.
فیلم تاد فیلد از پیچیدگیهای زیادی برخوردار است. هم در فیلمنامه و هم در کارگردانی صحنهها، کارگردان و نویسنده با یک نگاه عمیق و مشخص، سعی در ایجاد تلاطم و اختلال در نظم فکری مخاطب دارد.
در فیلمنامه علاوه بر دیالوگنویسیها، پرداخت صحنهها و کنشهای شخصیتی، رخدادهای اساسی نشاندهندهی یک نگرش متخلخل اجتماعی هستند. شخصیت تار گاهی یک استاد نمونه است و گاهی یک زن قدرتمند و در جایی دیگر، یک انسان بدذات و یک زن فریبکار. در عین حال که مخاطب سقوط شخصیتی لیدیا تار را به مرور و با گذر از اتفاقات پیرامونش میبیند، نشانههای این سقوط از ابتدا در این شخصیت وجود دارند. او در مقام استاد به صراحت به مخالفت (منطقی) با گریز اجتماعی (فرهنگ woke) میپردازد. در حالی که در زندگی شخصی خود از همین گریز استفاده کرده تا ضمن حفظ مقام و منزلتش بتواند به عنوان یک زن همجنسگرا با یکی از همکاران خود رابطهی علنی داشته باشد.
در کارگردانی، با ساختاری به مراتب پیجیدهتر مواجهیم. تاد فیلد تلاش کرده تا صحنهها را در مدیوم-کلوزآپهای متناوب با هم چفت کند. روشی که ابدا متعلق به ژانر درام اجتماعی نیست. متعلق به ژانر موسیقی یا موزیکال هم نیست، بلکه بیشتر در آثار گانگستری (به ویژه در آثار اسکورسیزی) دیده میشود. به همین سبب، در حالی که با یک داستان درام به دور از هر ژانر مولفی مواجهیم، کارگردانی باعث شکلگیری یک فضای گانگستری میشود. فیلمی که خلافکار اصلی آن لیدیا تار است. این نگاه جالب به یک شخصیت، حس متفاوتی را به مخاطب القا میکند. حسی که در فیلمنامه وجود ندارد و در دکوپاژ به وجود آمده است.
دوربین لیدیا تار را دنبال میکند و از او یک ضدقهرمان خاکستری میسازد که اگرچه در کارِ خود ممتاز است، به سبب اشتباهات ناگزیری که مرتکب شده، به زودی به دام میافتد. درست مثل «هنری هیل» (با بازی رِی لیوتا) در «رفقای خوب» (Goodfellas) اسکورسیزی که به یک خلافکار بزرگ در نیویورک تبدیل میشود. اما در این مسیر آگاهانه مرتکب اشتباهات ناگزیری شده که در پایان گریبانش را میگیرند.
اما تاد فیلد یک خطای نابخشودنی در فیلمنامه دارد و آن هم استناد به گذشتهی مبهم تار است. در حالی که کارکتر «فرانچسکا» میتوانست به تنهایی مسبب اصلی سقوط تار از قلهی محبوبیت به قعر درهی انزوای سیاسی و اجتماعی باشد، یک کارکتر دیگر با این عنوان مطرح میشود: «کریستا تیلور» که در گذشته از اعضای گروه موسیقی لیدیا بوده و با او رابطهی عاطفی و جنسی داشته است. تار از موقعیت خود به عنوان استاد و رهبر ارکستر استفاده کرده تا کریستا را به خود جذب کند. پس از آن اما، از این رابطه دلسرد شده و بدون توجیهی او را از خود طرد میکند. تا کریستا نه تنها وارد یک بحران عاطفی شود بلکه از ادامهی فعالیت خود در زمینهی موسیقی نیز باز بماند.
مخاطب بسیار کمتر از آنچه شایسته است شخصیت کریستا را میشناسد. این «قربانیسازی» ناشناس به روش جنبش «من هم» به نظر برای نشان دادن اهمیت آن برای جامعه ضروری میرسد. در عین حال، فیلمنامه را چند درجه تضعیف میکند. با اینکه شخصیت فرانچسکا که حضور و تاثیر دارد و به خوبی پرداخت میشود، به عنوان یک قربانیِ شناخته شده، میتوانست نقش بهتری در فیلمنامه ایفا کند. کنار گذاشتن فرانچسکا توسط فیلمساز به همان اندازه بیرحمانه است که لیدیا تار او را صرفا به دلیل حرفهایی که ممکن است پشت سرشان بزنند، کنار میگذارد. همهی ما به خوبی میدانیم که او بهترین گزینه برای جایگزینی «سباستین بریکس» در جایگاه «دستیار آهنگساز» است. شخصیت فرانچسکا هم در داستان قربانی میشود و هم در ساختِ فیلم.
نقد و بررسی فیلم Tár دشوار و مخاطره آمیز است، چون فیلم روی لبهی تیغ فرهنگ تحریم حرکت میکند. از طرفی ما میدانیم که فیلمی که از لیدیا تار در شبکههای اجتماعی منتشر شده یک مونتاژ خرابکارانه است. از طرف دیگر، شاهد خطاهای او نیز هستیم. مخاطب گاهی به لیدیا حق میدهد و گاهی باید تمامقد او را سرزنش کند.
اما آیا در نهایت میتوانیم بگوییم که لیدیا هم قربانی است؟ او قربانیِ هوسهای خودش میشود؟ قربانی خودشیفتگی بیش از حدش میشود؟ یا قربانی جامعهای که دیگر توان پذیرش افراد در جایگاههای مرتفع «همانگونه که هستند» را ندارد؟ یا همهی اینها؟ فیلمساز در اینجا موضعگیری مشخصی ندارد و نتیجهگیری را به مخاطب خود واگذار کرده است. اگرچه پایبندی لیدیا به برخی اصول انسانی از او یک کارکتر قابل همذاتپنداری میسازد، صحنههای عدول او از عرف اجتماعی هم زیاد هستند. به عنوان نمونه میتوان به صحنهی رویارویی با دختربچهی همکلاسی «پیترا» در مدرسه اشاره کرد.
در سوی دیگر، ما اضمحلال را در جامعه نیز میبینیم. فیلم تاد فیلد همانقدر که به کارکتر اصلی خود نقب میزند و او را درگیر فروپاشی تدریجی میکند، به جامعه نیز میتازد. بنا نیست که همهی تقصیرها به گردن افراد باشد، چون اغلب این جامعه است که موجب بیماری است. در یک صحنه میبینیم که وارثان پیرزن همسایه که به تازگی فوت کرده به لیدیا مراجعه میکنند و از او درخواست میکنند که ساعتهای تمرین موسیقی خود را به آنها اطلاع دهد تا (در کمال تعجب) بتوانند بازدید خریداران را طوری برنامهریزی کنند که با پیچیدن صدای موسیقی در آپارتمان تداخل نداشته باشد! لیدیا ناباورانه به این درخواست گوش میدهد و سپس به آن میخندد: تنها واکنش درست یک انسان آشنا به فرهنگ به چنین درخواست مضحکی.
اما این واقعیت جامعه است. صدای موسیقی (حتا آنچه استادی در قوارهی لیدیا تار مینوازد) برای خریداران بالقوهی یک واحد آپارتمانی «آزاردهنده» است. یعنی جامعه از یک طرف چنان در مادیات غرق شده و چنان از هنر و فرهنگ فاصله گرفته که آن را پس میزند و از طرف دیگر، تلاش میکند برای حفظ حرمت و کرامت اعضای خود، یک نظم فرهنگی را محفوظ نگه دارد.
فیلم در پایان یک نما از بازگشت «مردسالاری» در نتیجهی گریز اجتماعی (فرهنگ woke) به نمایش میگذارد. ارکستری که لیدیا تمام اجزای آن را تنظیم کرده و با عشق و مهارت آن را ترتیب داده است، حالا پس از حذف او در نتیجهی ضدفرهنگ تحریم، به دست «مردی» رسیده که مطمئنیم یک صدم لیدیا نیز مهارت ندارد. او صرفا به واسطهی «سرمایه»ای که در اختیار دارد و نفوذی که میتواند به واسطه مردِ سرمایهدار بودنش کسب کند، به این جایگاه رسیده و مطلقا شایستگی آن را ندارد.
اما سوال نهایی و اصلی اینجاست: آیا لیدیا تار با اینکه عشق و مهارت کافی برای حضور در این جایگاه را داشته، با وجود اشتباهاتی که مرتکب شده است، شایستگی رهبری این ارکستر را دارد؟ به نظر همه توافق داریم که او در نهایت این شایستگی را از دست داده است. تفاوت آرا بر سر چگونگی و میزانِ تنبیه و تقاص این اشتباهات است. مناقشهای که فیلم Tár در حل آن ناتوان است.
نظر شما درباره فیلم Tár و این نقد و بررسی چیست؟ با ما در میان بگذارید.