نقد و بررسی فیلم متری شیش و نیم – این همه زخم نهان هست و مجال آه…
سینمایی و سینماییها اتفاق جدید را دوست دارند. برای همین در سراسر دنیا سالانه چندین جشنواره و جشن سینمایی برگزار میشود تا تولیدات و اکرانهای سال اخیر را مورد تقدیرهایی که لیاقتش را دارند قرار بدهند. حتی تعداد زیادی از جشنوارههای سینمایی برای فیلمسازانی که هنوز در ابتدای کارنامه خود هستند جایزه جداگانهای در نظر میگیرند تا انگیزه مضاعفی برای این جوانان تازه وارد باشد. چرا که معرفی یک فیلمساز خوب جدید، یعنی سالهای متمادی ساخت آثار با کیفیت و یعنی لذتی پرتکرارتر از تماشای آثار درخشان بر پرده سینما برای کسانی که عاشق سینما هستند. به همین خاطر کمتر کسی را میتوان سراغ گرفت که عاشق سینما باشد و مشتاق درخشش دوباره روستایی نه. در ادامه با بررسی فیلم متری شیش و نیم با گیمنیوز همراه باشید.
هنگام اکران فیلم جدید روستایی، حتی موقع تیزهای جشنواره که پیش از آغاز فیلم به نمایش درآمده بود، سالن در سکوت فرو رفته بود. همه منتظر و مشتاق به پرده خیره شده بودند و هنگام تمام شدن سکانس پیش از تیتراژ آغازین، صدای تشویق از سراسر سالن بلند شد. همه شیفته چیز جدیدی بودند که روستایی توانسته رو کند. که توانسته فراتر از انتظار آنها از او و از فیلمهای به اصطلاح خوب سینمای ایران، صحنهای پر از تنش، لبریز از تعلیق و تکان دهنده را خلق کند. و این خوشحال کننده بود. واقعا خوشحال کننده.
فیلمی سکانس به سکانس پیش میرفت و فیلم با کمترین تلاش برای خودنمایی و گرفتن قابهای جذاب و رنگ بندیهای تماشایی، آنقدر درگیر روایت جذاب و شخصیتهای تأثیرگذارش بود که فرصتی برای تظاهر باقی نمیگذاشت. کشمکش وجود داشت، تقابل هدف یک شخصیت و مانع شخصیت دیگر، فیلم سراسر علامت سوالهایی بود که با زمان بندی هوشمندانهای به جوابی کاملاً رضایت بخش میرسیدند و فیلمساز مخاطب ناآشنا به این محیط و فضا را با مهارت مثال زدنی یک راه بلد خبره، در اتمسفر و قصه پیش میبرد بیآنکه لکنتی داشته باشد یا از پردازش شخصیتهایش و بسط آنها در این جهان غافل شود. فیلم حتی شبیه آثار درخشان سینمایی مانند «اینک آخرالزمان» و «مرد سوم» توانسته بود یکی از شخصیتهای محوریاش را دقایق زیادی پیش از ظاهر شدنش بر پرده تصویر آنقدر خوب شخصیت پردازی کند که مخاطب تشنهی ملاقات با این موجود مرموز شود. فیلم واقعیت و سینما را درهم می تنید و رشتهی تحسین برانگیزی را از سوی دیگر معادله بیرون میآورد که تماشای آن حقیقتاً لذت بخش بود.
امید همهی آنهایی که عاشق سینما اند نه تنها برآورده شده بود، که به سطح بالاتری رسیده بود. آنها از روستایی توقع حفظ کیفیت یا حتی بهبودی معقول پس از گذر چندسال را داشتند اما با فیلمسازی روبرو شدند که فراتر از سطح تصور چیزی که بتوانند بر پرده سینماهای ما ببینند، در چنتهاش چیز برای ارائه داشت. فیلم به لحظات نفس گیرش رسید. کم کم زمان ملاقات با شخصیت مجهول داستان نزدیک و نزدیکتر میشد و ساعتی نامرئی در ذهن مخاطب شروع به تیک تاک میکرد. آنها هم میخواستند که سرانجام او را ببیند و هم میترسیدند به آن خوبی که شنیده اند نباشد، درست مثل جدل ابتدایی فیلم بین دو مأمور. هم نگران آن بودند که پیش از آنکه چیزی از او بفهمند با اشتباه مأموران بخش تاریک ماجرا را از دست بدهند و هم میترسیدند هوش زیاد این شخصیت، مامور مورد علاقهشان را که تا اینجا به او به خاطر قدرت و زیرکیاش کم و بیش دل بسته بودند از ماجرا حذف کند. اما نگرانیهایشان آرام گرفت و این ملاقات بهترین چیزی بود که میتوانست باشد. کمی بعدتر، در اولین همکلامی دو شخصیت اصلی، درام به سطح جدیدی میرسد. دستهای مخاطب از نفوذی که شخصیت تا به حال غایب داستان، ناصر، میتواند روی مأمور محبوبشان بگذارد یخ میبندد. قاب بندی، بازیها، تدوین و زمانبندی همه سمفونی دردناکی را شکل دادهاند که بند دل بیننده را در مرز پاره شدن بالا و پایین میکند. و این بهترین چیزیست که میتوان از سینما توقع داشت.
اما مأمور محبوب داستان پاسخ را به بعد موکول میکند و تمام تعلیفی که انگار در تمام فیلم شکل گرفته تا به این لحظه منتهی بشود، ناگهان بیهیچ اتفاق رضایت بخشی عقب میافتد و هردقیقه، روند معکوسی را در درگیر نگه داشتن مخاطب طی می کند که با سختی بسیار تا به این نقطه بدست آمده بود. شخصیت باهوش ما بدل به موشی گیر افتاده در یک جعبه کفش میشود. ترحم آمیز خودش را به در و دیوار میزند و در چشم مخاطب پایین و پایینتر میرود. این اتفاقیست که در «مرد سوم» هم رخ میدهد و مخاطب را میآزارد، چرا که آنها شخصیت را با همه ایراداتش پذیرفتهاند و حالا از او توقع دارند که خودش باشد، همان شخصیتی که پلیسها را این طور کلافه و تشنه دستگیریاش کردهاست، همان شخصیتی که سالهاست دم به تله نداده و حتی یکبار پیشتر از این جعبه کفش جان بدر برده است. او شخصیت ماست نه این موجود ترحم انگیز که فقط عصبانیتی جا مانده از جایگاه قبلی دارد. و بله، شاید این جایگاهیست که بسیاری از افراد مشابه او در این شرایط به آن دچار میشوند. اما نه شخصیت ما، او باید بهتر از این حرفها باشد. برای همین است که ما داستان او را دنبال میکنیم نه رضا ژاپنی را و نه خیلیهای دیگر را.
فیلم سقوط آزادی را شروع کرده که انگار هیچ کنش خوب و سکانس درخشانی قابل به کم کردن سرعتش نیست. فیلم از روایت دور و دورتر میشود و به قابهای نمادین و سکانسهایی با هدف انتقال پیام مفهوم نزدیکتر. از خرده پیرنگهایی که پایههای کوچک ستون داستان هستند دور می شود و به خرده داستانی نظیر داستان مواد فروش و پسرش که تنها برای بیان یک جنبه دردناک این نوع زندگیست و حذفش چیزی را از روایت کم نمیکند نزدیکتر. اینطور میشود که حتی سکانس بینطیر و تأثیرگذاری مانند سکانس آشپزخانه یا کنش بین ناصر و مأمور داستان بدل به اتفاقاتی زودگذر میشوند، چرا که در روند روایت بیتأثیرند و لحظاتی بعد گویی در داستان وجود نداشتهاند. فیلم با خرده پیرنگهایی نظیر تقابل دو مأمور و مرگ بچه مأمور دیگر داستان آنقدر به شکل موضوعی گذری رفتار میکند و آن را به گوشههای روایت میراند که از تأثیر خود خارج میشود. اما با این حال حتی با این روند اگر فیلم پایان مییافت همچنان با فیلم درخشانی سر و کار داشتیم.
ولی اتفاق دردناکتری از راه میرسد. فیلم بدل به جایگاههایی مختلفی میشود که شخصیت اصلی، ناصر، با یک نائب که شخصیتهایی هستند که پیش از این در فیلم ندیدهایم و هیچ دیالوگ با ارزش یا کنش موثری ندارند، با مخاطب درد و دل میکند و از سختیهایی که او را به اینجا کشانده میگوید. سختیهایی که پیشتر از این در دیالوگهای دوست دخترش به طور غیرمستقیم و به اندازه کافی و موثر به آنها واقف شده بودیم. فیلم سعی میکند که ابعاد متفاوتی از ناصر را با دیالوگهای او و واکنشهای نزدیکانش به مرگش نشان دهد که میتوانست بهتر و با زبان سینما، همانند آنچه در نیمه اول با مهارت انجام داده بود، به تصویر بکشد. رفتارهای نمادین خواهرزاده ناصر و موسیقی رمانتیکی که با حرکت کودک آغاز میشود، دردناکی افت فیلم را بیشتر و بیشتر میکند. فیلم که گویا به جایی رسیده که به هرجایی برای تأثیر گذاری روی مخاطب چنگ میزند، به نماها و اتفاق دردناکی نزدیک میشود که هیچ چیز بیشتر از تصورمان از این اتفاق برای گفتن ندارند و از زمان درامهای دادگاهی اواخر دهه هفتاد به نظر میرسید که با سینمایمان کم و بیش خداحافظی کردهاند. فیلم با بازگویی نمادین و بی فایدهی تصویری دیالوگ رواییای از ناصر که حتی کمی قبلتر، در زمان بیانش، گل درشت به نظر میرسید به انتها میرسد. و دری که رو به مخاطب بسته میشود و او را آزرده و ناامید در صندلیاش رها می کند.
نه به خاطر روایت دردناک فیلم و موضوع تأثربرانگیزش، که به خاطر شکسته شدن امیدی که در این سالها و در طول فیلم به فیلمساز و اثرش برای خلق چیزی که به وضوح دور از دسترس نبوده بسته و با روندی دردناک از ان دور و دورتر میشود تا تنها به پرگویی خشنی از یک نوع بی فایده و آسیب زای زندگی بپردازد. و مخاطبی که حالا، در تاریکی سالن، پس از پایان تشویق تعدادی از مخاطبان دیگر نشسته و نمی داند وقتی از سالن خارج میشود، با دلسردی عمیقش چگونه کنار بیاید.