برای هومن سیدی -از آفریقا تا مغزهای کوچک زنگ زده- فضاسازی یکی از ارکان اصلی فیلمسازی محسوب میشود. او با شناخت دقیق خود از سینمای اروپا و آمریکا و به ویژه فیلمهای اگزاتیک کارگردانهای فرمگرا، از گوشه و کنار برای فضاسازی فیلمهایش گرته برمیدارد. فضاسازی سریال قورباغه نیز یکی از مهمترین جنبههای این سریال است. سریالی که نه فقط در فیلمنامه و بازیها ضعیف و کمجذابیت است که در فضاسازی نیز بیشتر به کلاژی بی هویت میماند.
بیشتر بخوانید: بررسی قسمت پنجم سریال قورباغه – وضعیت قرمز
اگرچه بازیهای فرمی هومن سیدی ممکن است مخاطب را سر ذوق بیاورد، او در شکل دادن به یک فضای واحد عاجز است. شاید بیشتر به این دلیل که هر قسمت را با الهام از یک اثر خاص ساخته است. بدین صورت، سبک و سیاق نورپردازی و فیلمبرداری نیز در هر قسمت تغییر میکند. با اینکه تکنیکهایی که او و پیمان شادمانفر برای فیلمبرداری سکانسها در نظر گرفتهاند تقریبا در هر پنج قسمت ثابت است، تغییرات ضمنی دیگر مانع از شکل گرفتن یک اتمسفر مشخص میشود. در قسمت چهارم که عمدتا در فلشبک روایت میشود اما، حتا تکنیک متفاوتی هم به کار گرفته میشود تا اساسا دل بستن به فضاسازی تصویری به کلی سادهانگارانه به نظر برسد.
اگر قسمت چهارم را در نظر نگیریم، در چهار قسمت دیگر (یعنی قسمتهای اول تا سوم و قسمت پنجم) هومن سیدی به یک لحن پارودی-خشونت اروپایی (نظر فیلمهای اول گای ریچی یا فیلم فوقالعاده «کیک لایهای») نزدیک میشود. او برای ساختن موقعیتهای مختلف سریال خود بیشتر از دیالوگ بهره میبرد و تصاویر تنها به تبدیل شدن قصه به فرم سریال تلویزیونی کمک میکنند. در چنین شرایطی، خلق یک اتمسفر گیرا باز هم سخت میشود. آنچه باقی میماند، سبکی است که هومن سیدی علاقه خود به تصویرسازی در آن را پیشتر هم ثابت کرده است.
در حالی که طراحی لباس و گریم شخصیتها برای ساخت یک فضای نیمه فانتزی – نیمه رئال سیاه و گاه ابزورد سخت تلاش کردهاند، نورها و رنگهای مورد استفاده در هر سکانس باعث از بین رفتن یکپارچگی در این فضا شدهاند.
از طرفی دیالوگهای خشن، صحنههای درگیری، شلیک گلوله، خون و ضربههای خشونت آمیز سریال، فضا را به سمت جدیتی تاریک میبرند و از طرف دیگر، لحن متضاد دوربین و میزانسنها با این فضا، یک موقعیت شبهکمدی خلق میکند. کارگردانی هومن سیدی شبیه به همهی فیلمهای قبلی اوست. با این حال، او هیچ ابایی از نشان دادن فضاهایی که از آنها الهام گرفته است ندارد. بنابراین شما ممکن است با موقعیتهای کاملا ایرانی در سریال مواجه شوید که با میزانسنی غربی روایت میشوند. اگر حرکت دوربین و نورپردازی و حتا راکورد بازیگران را هم در نظر نگیریم، قابها و اساس میزانسنی که کارگردان، تدوینگر و نویسنده این سریال برای هر پلان از کار خود انتخاب کرده است، به میزان قابل توجهی یاداور آثار برجسته سینمای دهه 2000 به بعد هستند.
سیدی با زیاده روی در تکیه بر آنچه از تاریخ سینما و تلویزیون -از فیلم نفرت تا سریال چرنوبیل- وام گرفته، در خلق یک فضاسازی بی خلل برای سریال خود شکست میخورد.
این در حالی است که با توجه به سیال بودن اغلب سکانسها، معماری تقریبا هیچ جایی در فضای سریال قورباغه ندارد. رنگها و نورها معمولا از پشت صحنه اعمال شدهاند و منطق نوری سریال بر سبک فانتزی آن استوار است. فیلمبرداری در شب و تلاش برای به تصویر کشیدن نورهای نارنجی آتش و قرمز و آبی نئونی، فضای سریال را به سمت سورئال هم سوق میدهد. این کلاژ چندتکهی هومن سیدی در فضاسازی تقریبا یک شتر گاو پلنگ است که البته زیبا است و در همه سکانسها فریبنده و چشمنواز است.
موسیقی سریال، به ویژه آن تم همواره شنیدنی سریال متشکل از نُتهای کشیده، فضای ملتهب قصه را بسیار بهتر از تصاویر آن بازتاب میدهد. موسیقی انتخابی سریال به اندازه موزیک متن اورژینال آن کارایی ندارد، اما به هر حال شاداب و البته تا حد زیادی هماهنگ با موقعیت است. اگرچه بازیگران سریال -به عنوان یکی از معدود نقاط قوت آن- مشکلی در ادای دیالوگهای مقصود خود و نیز بروز احساسات خود ندارند، موسیقی در همهی لحظاتی که بازیگران ساکت هستند به یاری آنها آمده است.
با همهی مشکلاتی که در تصاویر و فضاسازی سریال قورباغه دیده میشود، رنگ خاکستری (و بعد از آن مشکی) بیشترین سهم را به خود اختصاص داده است. موسیقی به طرزی جذاب و به یادماندنی با این رنگبندی غالب هارمونی دارد. هماهنگی صدا و تصویر به یاری هومن سیدی میآید تا یک ریتمِ در حال حرکت را به مخاطب خود القا کند. ریتمی که پس از تماشای دو قسمت اول سریال متوجه میشوید که در قصه وجود ندارد.
سریال کند پیش میرود، و این -اگرچه میتواند بخشی از تلاشهای فرمی سازنده تعبیر شود- مهمترین ایراد قورباغه است.
فضاسازی سریال قورباغه به مانند دیگر آثار هومن سیدی گیرا و سنگین است. اما آن وحدت لازم را در آن نمیبینیم. هر سکانس و هر اپیزود به چیزی شبیه است. آیا این اصرار بر ارجاع دادن به آثار دیگر آن قدر ارزش داشته که سیدی یکی از نقاط قوت همیشگی کارگردانی خود را به خاطرش فدا کند؟