«لیدی برد» درامی کمدی ساخته «گرتا گرویگ» است که باعث درخشش «سیرشا رونان» در چند ماه اخیر در سینمای آمریکا شد. یک اثر از هرنظر چگال که به دلیل جذب مخاطب عام به شدت عجله میکند و ارزش خود را میکاهد اما عناصر دیگری مثل بازیگری شگفتآور و فیلمنامه جذاب آن را از مرز بیارزشی نجات میدهد و فیلمی قابل تأمل را به ارمغان میآورد. در ادامهی مجموعه نقدهای فیلمهای اسکار امسال، با نقد فیلم Lady Bird با گیمنیوز همراه باشید.
شاید در خوابمان هم ادامه تحصیل در یکی از کالجهای کالیفرنیا را نبینیم. ما را چه به این ایدهآل گراییها! اما دختری در جایی از همین کالیفرنیا سکونت دارد که زمین و زمان را برای محل زندگیاش سرزنش میکند. و ما این اجازه را به خود میدهیم تا او را قضاوت کنیم و بگوییم وضع فعلی تو آرزوی دست نیافتنی ماست. در همین اطراف، کودکی، نوجوانی، جوانی هم هست که زیستن به سبک زندگی ما برایش یک آرزوی دست نیافتنی و آرمانی است. اگر او میتوانست پیامی به ما دهد چیزی جز جمله خودمان نصیبمان میکرد؟ این هرمی است به نام خوشبختی که هیچ جوانی به نوک آن نزدیک نشده است.
«لیدی برد» اثری است که حرفی جز شعارهای همیشگی پدر و مادر و عمو و خاله به زبان نمیآورد؛ اما تفاوت در اینجاست که اینبار به نشانهی خستگی، چهرهی خود را بیاحساس و با فشار زیاد از لبانتان بازدم نخواهید کرد. این قدرت هنر است؛ حتی اگر یک فیلسوف برایم چنین منطقی را به بهترین نحو استدلال میکرد، نمیتوانست یک دهم Lady Bird اثری هرچند بس معمولی، برایم آرامشبخش باشد. «لیدی برد» فیلمی نیست که ما جوانها با دیدگاهش موافق باشیم، اما به خوبی موفق میشود با لحنی مهربان کمی از خشم ما فرو کاهد.
«لیدی برد» جدیدترین ساخته «گرتا گرویگ» (Greta Gerwig) نویسنده و کارگردان آمریکایی است که برنده دو جایزه گلدن گلوب – بهترین فیلم کمدی یا موزیکال سال و بهترین بازیگر نقش اول زن فیلم کمدی یا موزیکال- و نامزد پنج اسکار –بهترین فیلم، بهترین فیلمنامه، بهترین کارگردانی، بهترین بازیگر نقش اول زن و نقش مکمل زن- است. در این اثر که فیلمنامهی آن به دست خود «گرتا گرویگ» نوشته شده، بازیگرانی چون «سیرشا رونان» (Saoirse Ronan)، «لوکاس هجز» (Lucas Hedges) و «لوری متکالف» (Laurie Metcalf) به نقشآفرینی پرداختهاند.
«لیدی برد» داستانی لوس و تینایجری را به طرز شگفتی قابل تحمل (و تا حدودی قابل تأمل) روایت میکند. دختری با نام مستعار لیدی برد (سیرشا رونان) و نام اصلی کریستین که از شنیدن آن کفری میشود، آرزوی خروج از ساکرامنتو –شهری در ایالت کالیفرنیا-، محل زندگیاش را در سر میپروراند. تنها ناجی او از این شرایط، بورسیه و کمکهای مالی دانشگاههای شهرهای بزرگ است و او با نمرات نهچندان خوب دبیرستانش سعی در جلب نظر آنها دارد. لیدی برد در خانوادهای فقیر و لبریز از مشکلات مالی زندگی میکند و بیست و چهار ساعت روز را با شنیدن «این خیلی گران است» یا «این تمام چیزی است که از ما بر میآید و تو قانع نیستی» سر میکند.
فریمی از فیلم، لیدی برد را دقیقا در قطعهای بیرنگ از یک نقاشی خیابانی قرار میدهد و همانند آن، لیدی خالی از هرگونه هنر و استعداد است و تنها چیزی که در سر دارد، آرزوست؛ آرزوها و خیالهایی که او را از حال دور میکنند و او هرچه بیشتر توجهاش را به زیباییهای شهرش از دست میدهد. لیدی برد دختری است که یک زندگی معمولی را حق خود میداند اما از آن شخصیت هاست که تا پایش به آن آرزوی دست نیافتنی -یا شایدم پا نیافتنی- میرسد، دلش هوای گذشته میکند. فریم دیگری لیدی برد را سوار در ماشین در صندلی عقب، میان پدر و مادر خود نشان میدهد و این دو سوژه را از هم جدا میکند؛ چه این شات عمدی باشد یا نه، لیدی برد با آن هرج و مرج و آنارکی، که به گونهای تخلیه خشم او از اتفاقات دیگر است، عامل بروز اختلافات میان پدر و مادر است. اما با همهی اینها، فیلم که دختر را چنین شکنجهگر و خودخواه نشان میدهد، به این امر که بدنیا آمدن او تصمیم این زن و شوهر بود، توجه نمیکند و در نهایت حق را در همهی شرایط به پدر و مادر میدهد.
خانم گرویگ در «لیدی برد» عجله دارد؛ این در بسیاری از صحنههای فیلم برجسته و محسوس است. جذب مخاطب یا خسته نکردن منتقدین و جا نماندن از جشنوارهها، علتش هرچه که باشد، فیلمساز فیلمنامهاش را از تقریبا سیصد صفحه –که به تصویر کشیدنش چیزی حدود شش ساعت فیلم میشود- به مقداری معقول و قابلقبول عام تماشاگران کاهش میدهد. اکثر سکانسها نصفه و نیمه رها میشوند و کات میخورند و این تفاوت بسیاری با ریتم تند در فیلمسازی دارد. اگر هر سکانس را معادل یک نت در موسیقی در نظر بگیریم، ریتم تند بدین معناست که فاصله نتها و طول هر یک کم باشد. اینکه هر یک از آنها تو در تو و یکی پس از دیگری اجرا شوند و مخاطب در اکثر آنها دچار سردرگمی شود، صرفا عجله در تدوین و ساخت است. البته وقتی این روزها فیلم با زمان بالای دو ساعت، بزرگی مثل «ریدلی اسکات» را خسته میکند –اسکات چندی پیش با دیدن «بلیدرانر 2049»، زمان نسبتا طولانی فیلم را زیر سوال برد-، نمیتوان از منتقدین و فیلمدوستان –چرا این کلمهی لعنتی Movie در لغتنامه فارسی نیست؟- آمریکایی انتظاری داشت. در نهایت درامی یک ساعت و نیمه ساخته میشود که یک اثر را لوث میکند اما تا زمانی که مخاطبین خوابشان نبرد، چه کسی اهمیت میدهد که نیمی از سکانسها را درک نکرده باشد؟
«سیرشا رونان» قطعا از بهترین نقش اولهای سال است و در کنارش «لوری متکالف»، بازیگری این فیلم را از مرز نقشآفرینی خارج میکند و به هنرنمایی میبرد. «سیرشا رونان» بازیگری ایرلندی است که نقش یک دختر کالیفرنیایی را شگفتآور بازی میکند و «لوری متکالف» و دیگر بازیگران، به همراه دوربینی که کمنقص به تصویربرداری از صحنههای اصطلاحا چگال –از نظر محتوای تصویری- میپردازد و موسیقی داخل فیلم از چایکوفسکی گرفته تا موسیقی متن کانتری، همه و همه اثری میسازند که نباید برای یک بار هم که شده، تجربه لذت بردن از آن را از دست داد.
شخصیت لیدی برد با بازی کمنظیر «سیرشا رونان» به طرز دقیقی واقعی و بیاغراق پرداخته شده. من این مسئله که «یک فیلم بیش از هرچیز شخصیت یک فیلمساز را نمایان میکند» قبول دارم و بهنظرم فیلمساز شاید خود در دوران نوجوانی مثل میلیونها نفر دیگر از ما، با چنین مشکلاتی دست و پنجه نرم میکرده است. شاید ما هم روزی مثل او به مرز سی و چند سالگی رسیدیم و به تفکرات حال حاضرمان از بالا نگاه کردیم و حرفهای همیشگی مادرانه نصیبش کردیم، اما بههرحال «لیدی برد» نتوانست من را، در این شرایطی که هستم قانع کند. ولی آنچنان که در مقالات قبلی خود هم ذکر کردم اینکه من با نگاه یک فیلمساز مشکل دارم یا خیر، از ارزش هنری یک اثر نمیکاهد.
فیلمهای جشنوارهای سالهای اخیر از آن اثرهایی بودند که حتی نوشتن درموردشان خستهکننده و ملال آور است و نویسندگانی مثل من، برای پربار کردن نقد آن فیلمها، دست به دامان حواشی و سلبریتیبازی میشوند. اما «لیدی برد» فیلمی قابلنقد است؛ فیلمی که ساعتها میتوان نوشت و از آن اشکال گرفت یا ستایشش کرد و خسته نشد. «لیدی برد» با تمام اشکالاتی که دارد و مخالفتهایی که ممکن است برانگیزد، دیدنی است.