داستان فصل سوم سرگذشت ندیمه دقیقا از همانجایی آغاز میشود که فصل دوم تمام شده بود. برای خواندن بررسی فصل سوم سریال The Handmaid’s Tale با گیم نیوز همراه شوید.
مروری بر فصل دوم سریال
در انتهای فصل دوم جون دخترش نیکل را به امیلی داده و با کمک لارنس آنها به کانادا فرار میکنند. دقیقا از همین لحظه فصل سوم آغاز میشود. در فصل قبل سوالات زیادی ذهن ببینند را مشغول کرده بودند. برای مثال: چرا تا به این لحظه شخصیت مهمی مثل انت لیدیا با فلش بکها معرفی نشده است؟ یا لارنس دقیقا کیست؟
بررسی فصل سوم سریال The Handmaid’s Tale
در این فصل انت لیدیا با فلش بکها به ما معرفی میشود. شخصیت خشن و پیرو قانون او و علت حساسیت بیش از اندازهاش نسبت به کودکان و نیز خشم عجیباش نسبت به مادرانی که از دید او توانایی ندارند تا حدودی برای بیننده روشن میشوند.
ولی از همه مهمتر معرفی کامندر لارنس است. جون بعد از ترک خانه واترفردها به خانه لارنس میآید و فصل سوم با یک خانه و محیط جدید آغاز میشود. در خانه لارنس همه چیز متفاوت است. برخورد لارنس با جون در ابتدا شبیه به یک جنگ برای اثبات ناتوانی جون به نظر میرسد. لارنس با تحقیر و برخوردهای عجیب با جون سعی دارد کارهایش و قوانین گیلید را توجیه کند. ولی اگر کمی عمیقتر به جنگ بین لارنس و جون نگاه کنیم؛ بیشتر شبیه به بحثهای بین دو دوست برای شناخت همدیگر است. آنها در عین حال که با هم مبارزه میکنند و اختلاف نظر بسیاری دارند، در حال کمک به یکدیگر و دیگران هستند. که البته همسر لارنس نیز در این مسیر تاثیر بسیاری دارد.
جون هر لحظه برای مبارزه علیه گیلید احساس مسئولیت بیشتری میکند. او به دنبال انتقام و آزادی است.
جون دوستانش را با خودش همراستا میکند.
یکی از تکنیکهای کنترل دیکتاتوریهایی مانند گیلید تفرقه و ایجاد حس عدم اعتماد در افراد است. یکی بزرگترین تلاشهای جون تا به اینجا، ایجاد اعتماد بین همنوعان خودش، یعنی «زنان» -چه در نقش ندیمههای قرمز پوش، چه خدمتکاران یا همان مارتاها- بوده است. این «اعتمادسازی» یک جنبش سخت و یک مسیر پر از مانع بود. موانعی همچون مرگ و شکنجه که بر عکس انتظار دیکتاتور به جای تفرقه، خشم و اتحاد را منجر شدند.
همین اتحاد در لحظه به لحظه سریال قابل مشاهده است. قسمت جالب این مبارزه وجود فردی مثل لارنس در کنار جون است. لارنسی که در واقع طراح اصلی گیلید و همهی این دیکتاتوری زنستیز است. جون با کمک لارنس و دوستانش انتقام سختی از گیلید میگیرد. انتقامی که باعث میشود جون تبدیل به دشمن درجه اول گیلید شود. عجیبترین و زیباترین ترکیب دنیا.
تغییر محیط، ورود شخصیتهای جدید و شخصیت جون که همچنان دستخوش تغییرات است؛ فضایی کاملا متفاوت از فصلهای قبل را به نمایش میگذارد.
یکی از تکنیکهای کنترل دیکتاتوریهایی مانند گیلید تفرقه و ایجاد حس عدم اعتماد در افراد است. یکی بزرگترین تلاشهای جون تا به اینجا، ایجاد اعتماد بین همنوعان خودش، یعنی «زنان» -چه در نقش ندیمههای قرمز پوش، چه خدمتکاران یا همان مارتاها- بوده است. این «اعتمادسازی» یک جنبش سخت و یک مسیر پر از مانع بود. موانعی همچون مرگ و شکنجه که بر عکس انتظار دیکتاتور به جای تفرقه، خشم و اتحاد را منجر شدند.
در این فصل رفته رفته چهره جدیدی از جون را میبینیم. چهرهای که ترس کمتری دارد. انگار جون خشماش به ترساش غلبه کرده و اعتماد به نفساش نیز افزایش یافته. جون با قدرت بیشتری قدم برمیدارد. به نظر میرسد جون کمی دیوانه شده و بازی را به روش خود گیلید بازی میکند.
با سفر جون به واشنگتن (پایتخت گیلید) و دیدن برخورد مردان قدرتمند با زنان و بهخصوص ندیمهها در این شهر تماشاگر به اوج فاجعه و میزان ظلم علیه حقوق بشر و زنان در این کشور پی میبرد. به عبارتی ما با گیلید واقعی آشنا میشویم.
یکی از تفاوتهای فصل سوم که باعث جذابیتاش میشود؛ همین تغییر مکانها و دیدن محلهای جدید است. دیدن واشنگتن سیتی جدید بسیار جالب است. در کل از نقاط قوت این سریال تصاویر پرمفهوم است. انتخاب درست پسزمینه و دکور مانند: مجسمه آبراهام لینکلن که نمادی از پایان بردهداری بود حالا شکسته و دقیقا مکالمهای بسیار زیبا بین جون و سرینا در جلوی این مجسمه اتفاق میافتد؛ حاوی یک پیام کامل است. «بردهداری هنوز زنده است، ولی این بار نه بر طبق نژاد که بر اساس جنسیت».
سیاست در خانه و جامعه
روایت در این فصل فقط حول محور احساسات شخصی نیست بلکه قسمت سیاسی داستان و جامعه بزرگتر را نیز به ما نشان میدهد. ترتیب حرکت سریال تا به اینجا عالی بوده از یک جامعه کوچک (خانه) تا جامعه بزرگتر (واشنگتن). با تصویر کردن ارکان سیاست و درگیری آن با لحظه به لحظه زندگی شخصی، مختصات جمهوری گیلید برای ما روشنتر میشود. انگار که چهره واقعی آن برای تماشاگر واضحتر میشود.
شخصیت فرد لحظه به لحظه قدرتمندتر میشود و از همه چیزش برای قدرت بیشتر استفاده میکند. هر حرکتی که انجام میدهد، حتی لحظاتی که همه فکر میکنند او درگیر احساسات پدارنه و زیباست؛ او درواقع به دنبال قدرت و سیاست است.
فیلمبرداری این سریال بسیار هوشمندانه صورت گرفته. زاویهها و کادرها کاملا بدون نقص و دقیق هستند. بخصوص صحنههای شهر واشنگتن و قسمت 9. این قسمت راوی بودن جون را هم بسیار زیبا نشان میدهد؛ او احساساتش را با کلمات و فلش بکهایش و البته بازی عالی بازیگر لحظه به لحظه به بیننده منتقل میکند. جون در این قسمت تصمیم به انتقام سخت از گیلید میگیرد. زیبایی قسمت نهم زیبایی فقط در فیلمبرداری، انتخاب رنگ، زاویه و موضوع نیست. بلکه جذابترین نقطه قوتاش در نشان دادن مرحله به مرحلهی افکار جون تا رسیدن به تصمیم بزرگش است.
بازی با ذهن و روان افراد همچنان موضوع اصلی این فصل نیز هست.
شست و شوی مغزی و البته گاهی هم خود را به نفهمی زدن به دلیل منفعت شخصی نیز، کاملا در این فصل قابل مشاهده است. سرینا نیز مثال خوبی برای همین دسته افراد است. این افراد واقعا ترسناک و غیر قابل اعتماد هستند. آنها به جایی میروند که منافعشان آنجا باشد: «این موضوع در اواخر سریال دیده میشود». یکی دیگر از روشهای عوامفریبی در سریال به غیر از استفاده از باور و اعتقادات روش بازی روانی است. شکنجه احساسی، استفاده از ندیمهها برای کشتار افراد گناهکار، تنبیه به صورت کلامی و روشهای روانی دیگر که حتی جون هم در قسمتهایی کاملا کنترل روان خودش را از دست میدهد.
فساد اخلاقی در جوامع بسته و دیکتاتوری همیشه مورد بحث بوده و هست. این موضوع از همان فصل اول به وضوح در سریال به تصویر کشیده شده. بهخصوص استفاده از قدرت برای دخالت در زندگی افراد. قدرتی که به آنها اجازه میدهد تا، اتاق خواب افراد را هم تحت نظر بگیرند. در اینجا هیچ حقی به اسم فضای شخصی وجود ندارد.
نگاه کلی فصل سوم سریال The Handmaid’s Tale
میشود گفت که این فصل با معرفی بیشتر گیلید و ایجاد فضاهای بصری جدید بیننده را کنجکاوتر میکند. یک ایرادی که در اوایل شروع فصل دیده میشود، روند کند داستان است. این رویه امکان دارد که بیننده را کمی خسته کند. ولی یک مرتبه سرعت حرکت داستان تغییر میکند. در پایان وقتی به کل این فصل نگاه میکنیم همه چیز دقیقا سرجای خودش است. هر لحظه یک پیام و مفهموم دارد. قدرت در اتحاد و همبستگی است و یادتان باشد که یک زن را عصبانی نکنید.