Game News | گیم نیوز
All Things About Games!

نگاهی به سریال Pearson – سوپرانوی فالش شیکاگو

«جسیکا پیرسون» یکی از مهم‌ترین شخصیت‌های سریال Suits و البته بهترین گزینه برای ساخت یک اسپین-آف برای این سریال بود. در حالی که «آرون کورش» خالق این دو سریال در همان فصل‌های پایانی Suits بذر ادامه داستان جسیکا را در سفری به شهر شیکاگو کاشت، کم‌تر طرفداری فکر می‌کرد پیرسون بتواند تا این اندازه خوش‌ساخت و متفاوت باشد. اگرچه سریال Pearson بعد از تنها یک فصل از برنامه‌ی ساخت شبکه USA خارج شد، نزدیک‌ترین چیز به «سوپرانوز» است که در این چند سال دیده‌ایم.

شاید هیچ تهیه‌کننده‌ای با توجه صرف به آمار و ارقام درباره آینده یک سریال تصمیم نگیرد. اما شبکه‌ها این روزها کنترل بیشتری بر اوضاع دارند و کمتر حوصله می‌کنند تا یک سریال مخاطب خودش را پیدا کند. شاید سریال Suits هم اگر آن پایلوت طوفانی و شخصیت‌پردازی بی‌نظیر را نداشت، به زحمت ممکن بود به فصل دوم برسد. در حالی که پیرسون یکی از بهترین فیلم‌نامه‌های سیاسی-جنایی در میان ساخته‌های تلویزیونی چند سال اخیر را روایت می‌کند، از جذابیت‌های لازم برای جذب مخاطب در همان چند قسمت ابتدایی بی‌بهره است. دلیل اصلی عدم موفقیت این سریال را می‌توان سرمایه‌گذاری روی طرفداران چند میلیونی سریال Suits دانست. در حالی که سریال Pearson به جز شخصیت‌های جسیکا (با بازی جینا تورس) و «جف مالون» (و چند بار اشاره مستقیم و غیرمستقیم به هاروی و لوییس) هیچ وجه مشترکی با آن ندارد.

مهم‌ترین تفاوت پیرسون با سوتز در فرم و اجرای تکنیکی است. پیرسون نه ریتمی مشابه سوتز دارد و نه مجموعه‌ای از داستان‌های منفصل را با آب و تاب و حضور فعالانه‌ی شخصیت‌هایش روایت می‌کند. در عوض، این سریال با ریتم کندی و با کمک گرفتن از شخصیت‌پردازی قدرتمند جسیکا پیرسون به زیر پوست شهر شیکاگو نفوذ می‌کند. به جای آن‌که چهره‌ی وکیل مدافع شیطان از جسیکا بسازد،‌ او را به یک فرد تاثیرگذار در جامعه تبدیل می‌کند.

صحنه‌پردازی و فیلم‌برداری احتمالا دو عنصر اصلی سریال پیرسون هستند که بیشترین تفاوت ممکن با سوتز را ایجاد می‌کنند. فضای سرد و طیف‌بندی شده‌ی نور زرد و رنگ‌های خنثی، در کنار عدم تمرکز دوربین بر حرکت‌ها، دو خصیصه اصلی تصویر سریال Pearson هستند. دوربین اغلب ثابت است و فیلمبردار تلاش می‌کند با بستن قاب‌های هوشمندانه و انتخاب درست زاویه دوربین، عدم پویایی آن را جبران کند. اتفاقی که در بسیاری از صحنه‌ها البته رخ می‌دهد، اما در عوض، ریتم سریال را از آن چیزی باید باشد کندتر می‌کند.

دوربین حتا با حرکتِ داستان هم به تکاپو نمی‌افتد و تنها چیزی که تصویر را به جلو می‌برد، میزانس‌ها هستند. بازیگران روی صحنه حرکت می‌کنند و دوربینِ نظاره‌گر این حرکت‌ها را به ما نشان می‌دهد. این یکی از عجیب‌ترین تصمیمات در کارگردانی این سریال محسوب می‌شود. در حالی که به نظر نمی‌رسد هیچ توجیه منطقی در راستای روایت برای این ضعف وجود داشته باشد، پیرسون مجبور می‌شود با ایجاد جذابیت‌های کاذب، به جبران آن بپردازد.

احتمالا بعد از آن‌که دو قسمت ابتدایی سریال را تماشا کردید به فرم تصویری آن عادت می‌کنید. اما این جنبه‌ی سریال مثل یک باتلاق همواره در حال فروبردن روایت باقی می‌ماند. هر چقدر داستان پیش می‌رود و طبیعتا خطرات بیشتری متوجه شخصیت‌ها می‌شود، بیشتر متوجه عقب‌ماندگی فرم از روایت می‌شویم. می‌توان گفت که فیلمنامه نسبت به کارگردانی بسیار مترقی و پیش‌رونده بوده و شخصیت‌ها، بازیگران، صدا و موسیقی هم نسبت به تصویر بهتر و موفق‌تر عمل می‌کنند. اگرچه باید اذعان کرد بازیگرها و نیز تدوین سریال در پنج قسمت دوم جور همه‌ی عقب‌ماندگی‌ها را می‌کشند.

در مورد شخصیت‌ها باید اذعان کرد که اگرچه «بابی» به عنوان یک شهردار جوان و سیاستمداری جسور به مخاطب شناسانده می‌شود، رفتارهای متناقض او را تضعیف می‌کنند. نویسندگان سریال تلاش کرده‌اند از بابی یک «فرانک آندروود» جوان بسازند، اما او را در کلیشه‌های «جان اف کندی» بودن گیر انداخته‌اند. مثل رابطه‌اش با «کِری» که می‌توانست به سادگی از داستان حذف شود تا هم شخصیتِ این زن مستقلا پرداخت شود و هم یکی از گره‌های کورِ سریال که بعدا در رویاروی همسر بابی و کری سر باز می‌کند، نخواهد به دندان باز شود.

در میان شخصیت‌های فرعی داستان، «یولی» در قسمت دوم توجه زیادی را به خود جلب می‌کند. جسیکا در یک رویارویی جذاب با یک زنِ جسور در ساختمان شهرداری، شخصیتی با استعداد را کشف می‌کند. به نظر می‌رسد نویسندگان تلاش برای خلق یک «مایک راس» زیردست جسیکا را آغاز کرده‌اند. اما یولی خیلی زود شروع به ناامید کردن جسیکا و بیننده سریال می‌کند. در حالی که او می‌توانست به عنوان پروتوژه جسیکا به یکی از ارکان جذابیت سریال تبدیل شود، این تیرِ سازندگان برای یاداوری سوتز برای طرفداران قدیمی هم به سنگ می‌خورد.

خوشبختانه همچون سریال سوتز در Pearson هم داینامیک بسیار خوبی بین شخصیت‌ها و رابطه‌شان با داستان وجود دارد. ارتباط هر کدام از شخصیت‌ها با هم مشخص و تعریف‌شده است. نوع رابطه و اندازه‌ی آن نیز درباره هر دو شخصیتی که انتخاب کنید واضح و روشن است.

جسیکا به عنوان مهم‌ترین شخصیت بیشترین نفوذ، ارتباط و تاثیر را با/بر دیگر شخصیت‌های داستان دارد. بعد از او «بابی» و سپس «مک‌مگن» قرار می‌گیرند که شخصیت‌های چندوجهی دیگر سریال هستند. مک‌مگن نقش «مَدمن» سیاست و پول در داستان را بازی می‌کند. اما به اندازه‌ی کافی قوی نیست که بتواند سریال را به جذابیتی که لایقش است برساند. ممکن است کاستن از قدرتِ او در راستای قوی‌تر جلوه دادن جسیکا پیرسون باشد. اگرچه این ترفند تاثیر آنی بر مخاطب داشته، به هر شکل،‌ برای جبرانِ عدم توانایی در قوی‌تر کردن جسیکا رخ داده است.

حس غالبی که در سریال سوتز وجود داشت، حس برتری وکلای «پیرسون اسپکتر لیت» نسبت به دیگران بود. همواره پیچیدگی و مشکل وجود داشت، اما هیچ سنگ بزرگی نبود که آن‌ها نتوانند از پیش پای خود یا موکلینشان بردارند. در حالی که در پیرسون به نظر می‌رسد آن‌چه پیش‌پای جسیکا افتاده سنگ‌ریزه است. اگرچه او نیز یک شخصیت قدرتمند است و می‌دانیم که می‌تواند با معضلات بسیار بزرگ‌تری دست و پنجه نرم کند، حتا در دو قسمتِ پایانی سریال هم این حس به وجود نمی‌آید. هیجان و دلهره به خوبی به سریال افزوده می‌شوند و تب و تاب داستان بسیار بالا رفته است. شاید نویسندگان بر این باور بوده‌اند که می‌توانند سریال را در فصل یا فصل‌های دیگر ادامه دهند. اتفاقی که هرگز نیفتاد و این سوپرانوی فالش برای همیشه تمام شد و دیگر تکرار نمی‌شود.

اما نقطه قوت سریال Pearson تلاش آن برای نشان دادن نقش سیاست در زندگی روزمره مردم است. تاثیر مستقیم و غیرمستقیمی که سیاستمداران و ساختارهای سیاسی-اجتماعی بر زندگی مردم می‌گذارند. از موضوعات مهمی مثل مدرسه‌ی دولتی گرفته تا تاثیر روانیِ مصاحبه‌ی یک زن قدرتمند سیاهپوست. پیوند این واقعیت که در عین حال که همه در تلاش برای بهبود کیفیتِ زندگی مردم هستند، به باقی ماندن در قدرت هم فکر می‌کنند.

سریال به خوبی نشان می‌دهد که در دنیای سیاست، به بیشترین حد ممکن از «واقع‌گرایی» و واقع‌بینی نیاز است. نوعی از واقع‌بینی که به سختی درک می‌شود: توانایی هضم این حقیقت که «برای خدمت کردن باید در قدرت باقی ماند و برای باقی ماندن در قدرت باید به قدرت تعظیم کرد». سریال پیرسون به سادگی نشان می‌دهد همه‌ی پشت پرده‌های کثیف مردان و زنان سیاست، الزاما به دلیل برتری‌جویی و مستی ناشی از قدرت نیست. جسیکا پیرسون ریسک می‌کند و به چنین دنیایی پا می‌گذارد. سریال چگونگی این انتقال را نشان می‌دهد. جسیکا در همان اوایل خطاب به بابی می‌گوید: «مدتی زمان می‌برد که یاد بگیرم دستوری صادر نکنم. اما فکر نمی‌کنم شما هم بخواهی من لقمه‌های کوچک‌تر بردارم».

شباهت‌های سیاست به ویژه در حوزه شهرداری، با «مافیا» بیش از آن هستند که بتوان نادیده‌شان گرفت. اداره‌ی مافیایی یک شهر موضوع بسیار جذابی برای یک سریال است، اما شاید پرداخت به چنین موضوعی از دریچه نگاه شخصیتی مثل جسیکا پیرسون، کار چندان درستی نبوده باشد. به هر حال، این آخرین باری است که با این شخصیت در شهر شیکاگو ملاقات می‌کنیم و این داستان، اگرچه ناتمام، یک اتفاق خوشایند برای او و طرفدارانش است. شاید اگر شبکه و تهیه‌کنندگان حوصله به خرج می‌دادند و فصل دوم را هم تحمل می‌کردند، شاهد شکل‌گیری یک سریال مافیایی-شهری بسیار جذاب بودیم.

نوشتن دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

دیدگاه شما پس از بررسی توسط تحریریه منتشر خواهد شد. در صورتی که در بخش نظرات سوالی پرسیده‌اید اگر ما دانش کافی از پاسخ آن داشتیم حتماً پاسخگوی شما خواهیم بود در غیر این صورت تنها به امید دریافت پاسخ مناسب از دیگران آن را منتشر خواهیم کرد.